ویرگول
ورودثبت نام
ح جیمی.
ح جیمی.
خواندن ۲ دقیقه·۹ ماه پیش

"بگو ديگه چرا پرواز نمیکنی تو که زیباترین پروانه‌ای..."


بابا با نگاهی به آسمون با یه لحن شاکی گفت: این چند روز هوا گرفته بود اما هیچ بارونی نیمد! دست دادم و بوسش کردم. نشستم رو صندلی اتوبوس. اون صندلی های تک کنار شیشه. نه اون دوتایی‌ها. فاطمه دیروز گفته بود من هم فردا برمیگردم. اما بدون توجه به حضور و بودنش تنهایی رو انتخاب کردم. موزیکُ روشن کردم. گذاشتم رو شافل. و چشمام بستم. چشمام بستم و هرچی پلی شد با مودم همخوانی داشت. نگاه کردم به بیرون. اشک‌های شیشه رو دیدم‌. بیچاره همراه با آسمون داشت گریه می‌کرد. بیا بابا جون. بارونی که دنبالش بودی. بابا تو ماشین دوبار نگاهم کرد و گفت چرا حالت خوب نیست. خب چون دارم به نبودنم فکر میکنم بابا. به نداشتن تحمل برای اعصاب خوردی‌هام که از در و دیوار برام میریزه. از اینکه دوست داشتن هم مایه عذابم شده. از زیادی خواستن و زیادی تحمل کردن. از اینکه دخترت ظرفیت روانیش ته کشیده. از اینکه هرچقدر داد میزنه شنیده نمیشه. از بدفهمی و کج‌فهمی. از دردِ توی قفسه سینه و توی دستام. از نداشتن یه خواب راحت. از تنهایی و تنهاتر شدن. از اینا حالم خوب نیست بابا. از اینکه تو اوج جوونی بخوام زنده نباشم. با صدایی که به زور از ته حنجره‌ام بیرون میومد با بی‌حوصلگی تمام با اینکه میدونستم بعدش احساس گناه و عذاب وجدان رهام نمیکنه گفتم حالم خوبه چیزیم نیست. تو چهرش ناامیدی رو خوندم. ناامیدی از دخترش که حالش هیچوقت ثبات نداره. از اینکه هیچوقت هم جواب درست حسابی نمیده. بارون قطع شد. آسمون هنوز بستست. به خوابگاه فکر میکنم. به اون قرص‌های خوش‌رنگ سبزم. به اونهایی که میتونه هم خواب راحت بده هم نبودنم رو. دو آرزویی که خیلی وقته دنبالشم. به شب ترمینال فکر میکنم که وقتی از اتوبوس پیاده میشم انگار ترمینال میخواد منو ببلعه. کاش میشد این مرحله رو اسکیپ کرد. اما باید از میون هوای سرد و سوزناک و گَند ماشین‌های گُنده عبور کنم. آدم‌هایی که فقط رهگذرن. و تنهایی‌ای که تو تهران آدمو میبلعه اگه دستی نباشه که دستت رو بگیره اگه تنی نباشه که بغلت کنه اگه گرمایی نباشه که بهت بده. سرم درد میکنه و دستام انگار پوکه. باز به خوابگاه فکر میکنم و اون میز کنار تختم. به برگه‌ی سبز رنگ قرص‌هام. کاش زودتر برسم. دیگه زیاد از سرم شده. جوهر پس داده و داره صفحات دیگه رو هم رنگی میکنه. سرم درد میکنه و شادمهر داره سرنوشت رو میخونه. بارون نمیاد دیگه. هیچکس برام محرم و دوست و همراه نیست. هیچکس رو اینجا نمیشناسم. نه پیامی دارم نه صدایی. به خوابگاه فکر میکنم. به خوابیدن. به یکی کردن سالگردِ طلوع و غروبم.


احساس گناهعذاب وجدانتنهایی
جریانِ عصبناکِ نوشتار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید