پسری از کلاس روبهرویی بیرون اومد، نگاهشو به پشتش کرد و دوستش رو دید، دستش رو به سمتش دراز کرد و اون هم دستش رو فشرد...تصویر دست دادن اون دو پسر...منو یاد دستات انداخت...یادم نبود که تو هم هروقت به همکلاسیها، دوستات، غریبهها میرسی، دستت رو به نشانه احترام دراز میکنی و تو دستشون میزاری...و اون ها هم دستای بزرگ و محکمت رو، لمس پوست گرمت رو احساس میکنند...یادم افتاد که ادمهای غریبه هم بیشتر از من شانس گرفتن دستات رو حتی برای چند ثانیه بیشتر از من دارن...نگاه به دستام کردم و نمیدونستم با خالی بودنشون چیکار کنم، انگار میخواستم هرطور شده پنهانشون کنم تا کمتر این تهی بودن رو احساس کنم...دستمُ محکم فشردم تا هیچ فضای خالی بین انگشتام باقی نزارم...آهی کشیدم و سمت کلاسم روونه شدم...
استاد حرف میزد و من کلماتش رو به خودم میگرفتم، انگار تمام اون کلمات مال من بودن و اینارو میگفت تا من بدونم و به خودم برگردونم و قلبمو بسوزونم، استاد حرف میزد و من بیشتر بغضم رو میخوردم...استاد حرف میزد و من از تماس چشمی فرار میکردم...حرف میزد و انگار تمام موضوعات به من مربوط میشد...دلم میخواست دستم بلند کنم و بگم میشه به من کمک کنی؟تو که حرفهای هستی و به همه به این خوبی کمک میکنی میشه به من راهو نشون بدی؟
همینطور هم شد...برای تمرین برای یک تکنیک، دستم بلند کردم و با کمی تحریف، خودم رو ریختم بیرون... برام مهم نبود چی میشه یا چی میفهمن...من فقط با درماندگی دنبال درک و حس شدن بودم تا ذرهای زخم قلبم رو آروم کنم...تجربه خوبی بود ولی با گریه یک کلمه فاصله داشتم و خوب شد که تا همونجا بیشتر ادامه نداشت...
از کلاس اومدیم و تو کل مسیر همکلاسیم از چالشِ اعصاب خورد کنِ آموزش برای من غر میزد و منم تلاش میکردم درحالیکه وانمود میکنم دارم بهش گوش میدم، بهش گوش ندم و ذهنمو بیشتر از این آزار ندم...کیفمو برداشتم و با حالی بدون انرژی به سمت خونه راه افتادم...
تو کل مسیر بغض کرده بودم و وقتی برای لحظهای روی پلههای برقی مترو وایساده بودم چشمام خیش شد و یاد وقتایی افتادم که روی پله برقی سرمو به دستت تکیه میدادم و دستم تو دستت بود...منتظر قطار بودم و نگاهم به خط زرد گره خورد، با چشمای خیس لبخند زدم و یادم افتاد که اون شب هردو وقتی منتظر قطار بودیم و خستگی نای ایستادن نداشتیم بهت گفتم کاش میشد این لب نشست و پاها رو آویزون کرد....تو خندیدی و گفتی دقیقا منم داشتم به همین فکر میکردم... .
قطار اومد و من در سوت قطار گم شدم...