
به خودم میام میبینم وسطِ زومِ چشمات روی عکس سه در چهارت موندم...با دقت فرم لبهات و ابروهات میبینم و به خودم میگم مگه میشه عکس سه در چهار کسی هم خوب بشه ... توی لایههایی پنهان از دلم حس دل ضعفه و چیزی شبیه قربون صدقه حس میکنم ....درحالیکه قبلش خیلی اتفاقی طومارهایی کهنه از پیامهای نوشته شده ولی ارسال نشده رو در لابهلای انبار ذخیره پیامها پیدا کردهبودم و میخوندم...حرفهایی که هرخط از یک زخم عمیق روی قلبم حکایت میکرد...حرفهایی که به دقت توصیف وضعیت و حال روز و شبم بود...دوباره خوندم و گفتم چقدر آره ...چقدر من بودم...چقدر درست نوشته بودم...چقدر تنها بودم...اگر پیامها علاوه بر انتقالِ خالی حرفها، میتوانستند هیجانات پشتشون رو هم انتقال بدن...شاید ما الان ازهم دور نبودیم، شاید هیجوقت از حس و تجربه هم دور نمیشدیم... اما پیام فقط پیام انتقال میده و حرفی از هیجانات نمیزنه، مثلا نمیگه این جملهای که خوندی رو با گریه نوشته، آهستهتر و بادقتتر بخون، یا اینجا خیلی از دستت عصبانی شده، یا مثلا نمیگه اینجا چندبار نوشت و پاک کرد، بهت فکر کرد و ترسید قلبت رو بشکنه پس یه طور دیگه نوشت....اما خب، اون پیامها و هیجانات هیجوقت فرستاده نشد و هیجوقت خونده نشد...گفتم بیخیال بشم و نزارم اون هیجانات قدرت بگیرن ..درحالیکه حجمی از اون هیجانات هنوز در من زنده بود و فقط با اشاره کوچیکی زنده میشد...این یعنی یجایی از من همچنان میل به دیدنشون شنیدنشون و بغل کردنشون داره...نفس عمیقی کشیدم و گفتم حواسم پرت کنم، دنبال یه حس خوب بودم...یه عکس یه پیام یه خاطره که به موضوع الانم هیچ ربطی نداشته باشه...شاید اصلا برگرده به چندسال پیش و من یادم نباشه و با دیدنش لبخند بزنم و یادمبره هیجانات دردناکی که پیام دربرابشون به وظیفهاش خوب عمل نکرده بود ...اما ...ناخوداگاه عکسی رو باز کردم که تو توش بودی من توش بودم کنارهم بودیم...لبخند داشتیم...صبح روزی بود که قدِ صبحهای الان درد نداشت...بازم بود و من قبل اینکه بفهمم پام به اون بازی باز شده بود...عکس پشت عکس، لبخند پشت لبخند، عشق خالص در پس عشق خالصی دیگه...من دیگه آلوده شده بودم...!!!...تاریخهارو چک میکردم و دنبال عکس بیشتر میگشتم...، دنبال عکسهایی خاصتر میگشتم...تازه یادم اومده بود چه عکسهایی رو خیلی وقته ندیدم...دنبالشون میگشتم...از اینور به اونور....مثل معتادی که دیگه نمیفهمه چیشده و فقط مصرف بیشتر و بیشتر و بیشتر...؛
تا خودمو بین فاصلهی ابروهات دیدم.....و با نیشخندی به خودم گفتم "تو خودت هم این آلوده بودن رو دوسداری...."