همین دیروز بود...باورکردنی نیست...همین دیروز بود که دستاش گرفته بودم...کنارش نفس میکشیدم و بوش میکردم...تو چشاش نگاه میکردم و لبخندش رو میچشیدم...باهاش از ته و اعماق وجودم میخندیدم...طوریکه هرکی من رو از بیرون نگاه میکرد با خودش میگفت خوشبحالش! راستش خودمم به خودِ اونموقعم حسودی میشه و میگم خوشبحالم! انگار دری از بهشت باز شده بود و تمام احساسات منفی، ناراحتیها، غمها، پریشونیها، افسردگیها نیست و نابود شده بود...من بودم و دلِ آروم..راستش خیلی وقت بود..خیلی وقت بود که این دل آروم، این حس رهایی و شادکامی رو نچشیده بودم، رنگش یادم رفته بود، احساسش یادم رفته بود، فکر میکردم زندگی تا آخر همین افسرگیهاست...اما اون موقع اون روز اون لحظات، معجزه بود...زندگی دوباره بود..سبکباری بود....
اما متاسفانه زمان رفیق نامرد و بیخیریه، در بهشت رو به روم بسته شد و منم و سگ سیاه افسردگی...روزهای کوتاه و شببیداریهای طولانیِ خیسِ اشک...قلبی سنگین و درگیر....زندگی قبلی.