ح جیمی.
ح جیمی.
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

فریادی بدون حنجره...


گم‌نامی بودن تو این شهر رو دوست دارم...میتونی با خیال راحت تو اتوبوس گریه کنی بدون اینکه نگران یک چهره آشنا در اطراف باشی..میدونی که نه کسی دلش برای تو میسوزه نه کاری به کارت داره، میتونی با خیال راحت به عبور ماشین‌ها نگاه کنی و به هیجاناتت اجازه بدی تا از چشمات بیرون بریزن...

وقتی میام اینجا میدونم که نه کسی منتظر اومدن منه، نه کسی دلواپس رسیدن من...کسی زنگ نمیزنه بگه پس کجایی؟ کی قراره برسی؟ کی میای تا ببینمت؟‌‌‌...حتی اگه نرسم هم کسی نمیفهمه‌...اونایی هم که باید بفهمن، دیرتر از همه خواهند فهمید...

وقتی تو این شهر قدم میزنم، فقط صدای قدم‌های خودمو، فقط صدای نفس‌های خودمو میشنوم ...هیچ رهگذری برام دوست نیست...هیچ مکانی برام آشنا نیست...هیچ نگاهی برام گرم نیست...تمام این خیابون‌ها و آدم‌هاش یه رنگ خاکستری تیره و بدون احساسن...

دلم میخواد از ابتدای شهر تا انتهاش رو با پای پیاده تنها راه برم، تمام مسیرهارو امتحان کنم.‌..هوای هر خیابون رو استشمام کنم، به تمام مغازه‌ها ظل بزنم، از تمام دستفرو‌ش‌ها خرید کنم، تا دیگه از کم‌شدن‌ها، گمُ شدن‌ها، خالی شدن‌ها نترسم... و از تنها زندگی کردن فرار نکنم...

لبامو میگزم تا بغض تو گلوم رو هم کمی برای قدم زدنم ذخیره کنم...

شهردوستتنهایی
جریانِ عصبناکِ نوشتار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید