لحظههایی از زندگی هست که احساس میکنید تحت فشار زیادی هستید، حساسترین و پرفشارترین این لحظات زمانی است که توسط آدمهای به ظاهر نزدیک خود بدرستی فهمیده نمیشوید، نه تنها درست بلکه اغلب به اشتباه و از روی پیشفرضهای غلطِ قدیمی قضاوت هم میشوید؛ آدمهایی که چون قدرت و مقام بالاتری دارند و بهار و زمستان بیشتری را دیدهاند، تصور میکنند به همه چیز و همه کس احاطه و اشراف کامل دارند و همانطور که میبینند، قضاوت میکنند؛ و اعتقاد دارند تمام قاضی های عالم حق و حقوق را به نفع آنها تمام میکنند و حتی از آنها تشکر هم خواهند کرد که بیانیههای طلایی و مسلمی را اعلام داشتهاند! اصلا بگویید بیایند جای قاضی بنشینند و همهکس را از همان فیلترهای ذهنیِ قدیمی و تحریفشدهی بکر خود قضاوت و به هر حکمی که میخواهند محکوم کنند!
لحظههایی از زندگی هست که زیر بار فشارِ روانی و عاطفی له میشوید، اما فهمیده نمیشوید! دست و پا میزنید اما غرق میشوید، تلاش میکنید حرف بزنید اما مثل ماهیِ تنها در تُنگِ تَنگِی فقط حبابهایی از دهان خود خارج میکنید و کسی صدایی از شما نمیشود!
کسی صدایی از شما نمیشود اما خدا میداند شما چقدر حرف زدهاید!!! هزاربار از اندیشهها و درک خود از شرایط قصهها گفتهاید و کلمات و جملات را بیآنکه خدشهای بر احساسات طرف حساب وارد کند کنار هم چیدمان کردهاید و سرآخر از سردردهای مکرر از این همه آشوبی که در سر خود برپا کردهاید، از این همه مکالماتی که در ذهن خود ساختهاید، از ترس عدم درک دوباره و سرگردانی در این لوپِ بدخیم، پشیمان و درمانده میشوید و چشمانتان را بر روی تمامِ ناحقیها، ناملایمات، نا-راحتیها، ناسزاها، ناتوانیها و... میبندید و سیلِ اشک و درماندگی را در درون خود جاری میسازید...! که حتی حقِ بلند گریه کردن را هم ندارید :)
بله، لحظهها، لحظهها و لحظههای بیشماری هست که احساس میکنید در فشار هستید!!!