حَنآ
حَنآ
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

در باب فراق

تصدقت دلتنگی که شاخ و دم ندارد. شب و روز نمی‌شناسد. بی هوا در ساعات غیر معمول یقه ام را می‌گیرد و بغض را در گلویم مهمان می‌کند.
البته که من به چشمانت فکر نمی‌کنم یا تصویر لبخندت را پشت پلکان بسته ام تصور نمی‌کنم، ولی جای خالیت در آغوشم زیادی احساس می‌شود؛ شب طولانی تر از همیشه می‌گذرد و غروب، دلگیر تر سپری می‌شود.
که هر گاه چشم می‌چرخانم، در جای جای خانه تو را می‌بینم و یادم می‌رود به بیست و پنج روز پیش که خبر فراق پنجاه و پنج روزه ات را برایم آورده بودی. چشم هایم ابری شد ولی لبخندی ضمیمه‌ چهره ام کرده و زیر لب، در حالی که رنگ های درهم را بر روی بوم ترکیب می‌کردم، گفتم:
-باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما
بوسه ای بر سرم نشاندی و سکوت کردی؛ اما به روی خود نیاوردم که پنجاه و پنج روز ندیدن چشمانت چه بر سر دل بی قرارم می‌آورد. که صبح ها بدون آغوشت، چگونه شروع می‌شد یا شب ها بدون نوازش موهایت، چگونه باید دیده بر هم گذاشت؟
به یاد دارم غروب هنگام بود که نگاه لرزانم را شکار کردی و دستانت، انگشتانم را در آغوش کشید. چشم بر چشمانم دوخته و گفتی:
+گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
نمی‌خواستم بی قراری کنم و رفتنت را از این سخت تر؛ ولی نمی‌دانم صدایت چه بر سر قلبم آورد که از خود بی خود شده و با بغض زمزمه کردم:
-آری شود ولیک به خون جگر شود
موهای پریشانم را پشت گوشم جا داده و غم را پشت چشمانت پنهان کردی.
+شود به صبر دوا دردهای بی درمان
چشم می‌بندم و اشکم روان می‌شود. دست روی قلبم گذاشته و زمزمه می‌کنم:
-مگر این کافر دیوانه به فرمان من است؟
بوسه ای بر چشمانم نشاندی و قبل از رفتن گفتی ابتهاج نخوان تا برگردم.
رفتی و من ماندم و تاسیانی که بر روی طاقچه خاک می‌خورد. من ماندم و اشعار نصفه نیمه‌. من ماندم و خطوط در همِ روی بوم، که خاکسترِ حضورت را به دوش می‌کشید.
من که آن زمان دیده بر هم گذاشته و از صبر سخن گفتم ولی تصدقت دلتنگی که حرف آدمیزاد سرش نمی‌شود. بی هوا در دلم رخنه می‌کند و جان را به لب می‌رساند.
اصلا بیست و پنج روز پیش چه فکری در سر داشتی که گفتی ابتهاج نخوان و دیگر حتی نمی‌توانم در نامه هایم برایت از احوال این روزها بنویسم که "خون می‌چکد از دیده در این کنجِ صبوری
این صبر که من می‌کنم، افشردنِ جان است"

فراقابتهاجدلتنگیصبر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید