
اینجا صدا میپیچه. واسه همین از بچگی فکر میکردم صدام برای آواز خوندن خوبه. حالا دیگه آواز نمیخونم. ساکتم و چون کسی برای ملاقاتم نمیاد، صدام برای خودم هم غریبه شده. فقط وقتی میخوام با کسی حرف بزنم ازش استفاده میکنم. من توی دلم حرف میزنم، صدام بلند جواب میده. اینکه الان توی حمومم، یعنی قراره تا آخر همینجا بمونم. از این خونه هشتاد و خردهای متری وسط شهر، فقط حمومش رو انتخاب کردم برای زندگی. سیگار میکشم، درد میکشم، غذا میخورم… و گاهی از توالت فرنگی کنار وان برای دستشویی استفاده میکنم.
اگه بخوام دقیق بگم، چیزی حدود سه ماه و دوازده روز و هفده یا هجده ساعته که توی حمومم.
هر روز صبح توی آب از خواب بیدار میشم. آب رو عوض میکنم. صبحونهم رو سفارش میدم.
پیکی که قهوهم رو میاره، برام از سوپرمارکت سیگار میخره. عادت کرده بیاد توی خونه.
دو ماه پیش ازش خواستم از روی کلید بسازه برای خودش. میخواستم اگه یه روز مُردم، کسی بتونه در رو باز کنه.
ناهار و شامم رو هم اون میاره.
بعد از صبحونه، لپتاپم رو باز میکنم و شروع میکنم به نوشتن. دارم فیلمنامهای مینویسم از زندگی یکی از دوستان نزدیکم.
همون که تا چهل و خردهای سالگی فکر میکرد قراره یه کارهای بشه و آخرش شغل تماموقت مردن رو انتخاب کرد.
من فقط دارم شرح حالش رو مینویسم.
چند ساعتی مینویسم، بعد چرت میزنم.
این وسط مدام سیگار میکشم.
عصر که میشه بیدار میشم، دوباره مینویسم و آخر شب میخوابم.
این مربوط به روزهاییه که کسی زنگ نزنه یا سراغم نیاد.
اولین باری که پیک اومد تو خونهم، گفت بوی نم گرفته اینجا. گفتم بوی منه. خندید، ولی از اون خندههایی که نمیدونی از ترسه یا تعارف. حالا دیگه چیزی نمیگه. دم در میایسته، غذا و قهوه رو میذاره روی کاشی کنار در، سیگارها رو میذاره روی وان. یه بار پرسید چرا همیشه اینجام. گفتم چون بیرون از اینجا، صدا نمیپیچه. گفت تا حالا فکر نکرده بودم صدا هم دلش بخواد تکرار بشه. بعدش دیگه حرفی نزد. گاهی وقتی میاد، نگام نمیکنه. فقط میپرسه: "همونو برات بیارم فردا؟"
میگم آره. همیشه همون رو بیار.
آب وان دیگه زلال نیست. هرچی عوضش میکنم، باز یه لایه چربی میمونه روی سطحش، مثل پوست دوم. چند روزه کمرم بدجور گرفته. نمیدونم از نشستن توی آبِ ولرمه یا از همون دیسکی که بیرون زده. گاهی حس میکنم بدنم داره با وان یکی میشه. کفِ وان، رد بدنم مونده. یه سایه کمرنگ از خودم. هفته پیش وقتی دستم رو کشیدم روی اون رد، یه تکه پوست جدا شد. از اون روز دیگه با آب داغ نمیشورم خودم رو، فقط ولرم.
گاهی فکر میکنم شاید یه روز پیک بیاد و نفهمه من مُردم، چون همهچی هر روز مثل همیشهست.
گاهی با آب حرف میزنم. جواب نمیده، ولی صداش هست. یه صدای خفه و پیوسته، مثل کسی که زیر لب زمزمه میکنه تا چک کنه زندهست هنوز. بهش میگم تو خوششانسی، چون هرچقدر هم کثیف شی، باز یکی هست که عوضت کنه. منو کی قراره عوض کنه؟ یه بار سعی کردم چند دقیقه سرمو زیر آب نگه دارم، ببینم اونور خبری هست یا نه. فقط گوشهام پر از صدای خودم شد. صداهای قدیمی. خندههام، مکالمههام، حتی صدای اون زنی که هنوز نمیدونم چرا ترکم کرد. وقتی نفس کشیدم، آب گرم شد. فکر کردم شاید از خجالت افکارم بخار کرده.
امشب برای اولینبار مطمئن شدم آب داره جوابم رو میده. نه با کلمه، با حرکت. هر بار که چیزی میگفتم، سطحش موج میخورد، ریز و بیصدا. گفتم اگه منو میفهمی، آروم شو. آروم شد. گفتم اگه میخوای بمونم، تکون بخور. تکون خورد. از اون لحظه تا حالا دیگه نمیدونم کی داره کیو نگه میداره. شاید من توی آبم یا شاید آب توی من. چند ساعت بعد دیدم لبهام چروک شده مثل دست پیرزنها. خندهم گرفت. فکر کردم شاید آب داره من رو تمرین میده برای چیزی که بعد از مردنه.
امروز وقتی توی آب نگاه کردم، مطمئن نبودم اونکه نگام میکنه خودمم یا نه. یهجور سایه بود، شبیه من، ولی انگار با فاصله چند ثانیه از حرکتم تقلید میکرد. لبخند زدم، اونم زد. اما وقتی سیگارم رو از دهنم برداشتم، اون هنوز نگهش داشته بود. یهجور تاخیر، یهجور اختلال. چند لحظه فقط زل زدیم به هم. نمیدونم کی اول پلک زد. از اون موقع هر بار میخوام برم توی آب، فکر میکنم شاید اون الان اونجاست، منتظره من جاش رو بگیرم. گاهی حس میکنم نوبتی شدیم. یه روز من، یه روز اون.
سه روز بود پیک نیومده بود. فکر کردم شاید تصادف کرده، یا قهر کرده باهام. عصر روز چهارم زنگ در خورد. صداش توی راهرو پیچید، همونطور که همیشه صدام اینجا میپیچه. جواب ندادم. بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اومد. صدای قدمهاش روی کاشیها، بعد سکوت. گفت: «آب هنوز گرمه؟»
نگفتم. چند لحظه ایستاد دم در حموم، انگار بوی من رو دنبال میکرد. بعد گفت: «فکر کردم شاید مرده باشی.»
بازم چیزی نگفتم. فقط یه موج کوچیک روی آب بلند شد و سیگارم خاموش شد.
گفت: «باشه، فردا نمیام دیگه.»
در رو بست و رفت.
اون شب آب سرد شد.
نمیدونم چند روز گذشته. لپتاپم خاموشه. باتریش تموم شد و دیگه حوصله وصلکردنش به برق رو ندارم. گوشیمم یه جایی بیرون حمومه، نمیدونم کجا. توی این سکوت، یه ریتم ثابت هست—چکیدن آب از شیر، شبیه تیکتاک یه ساعته که سالهاست از کار افتاده ولی هنوز ادا درمیاره. گاهی حس میکنم زمان داره توی همین وان میچرخه، مثل موهای شناورم که هیچوقت کامل تو آب نرفتن.
شبها صداهایی میشنوم. اول فکر میکردم از خیابونه، بعد فهمیدم از خود آبه. انگار داره نفس میکشه. نفس من یا خودش، نمیدونم. چند بار امتحان کردم نفسهام رو نگه دارم ببینم صدا قطع میشه یا نه. هیچوقت نشد. حالا فکر میکنم شاید اون من رو نفس میکشه.
امشب صدا واضحتره. از همون جایی میاد که آب شروع میشه. اولش فکر کردم دارم خواب میبینم. بعد فهمیدم بیدارم چون دود سیگار هنوز توی هواست. صدا میگه: «بمون.»
میپرسم: «تا کی؟»
میگه: «تا تموم شی.»
میخندم. میگم: «هنوز چیزی مونده مگه؟»
میگه: «بهزودی آب میشی.»
بعد سکوت.
یه موج کوچیک بلند میشه، میخوره به دیواره وان و برمیگرده.
میفهمم دارم با انعکاس خودم حرف میزنم.
ولی صدا میگه: «نه، این دیگه منم.»
صبح، وقتی چشم باز کردم، حس کردم آب سبکتر شده. انگار یه چیزی ازش کم شده بود. دستم رو که بالا آوردم، انگشتهام نبود. فقط یه هاله بیرنگ روی سطح. تا ظهر دستهام، ساعدم، حتی زانوهام توی آب حل شدن. نه خون، نه درد. فقط نبودن. سعی کردم بنویسم، ولی کیبورد جواب نمیداد. هاله انگشتهام هر کلید رو فقط لمس میکردن، بدون صدا، مثل باد. تا شب باقی بدنم هم رفت. فقط سرم بیرون موند، شناور روی آب مثل یه برگ.
صدا گفت: «دیدی گفتم؟»
گفتم: «دلم میخواد هنوز چیزی واسه آب شدن مونده باشه.»
صبح، در رو باز کردن. کسی چیزی نگفت . فقط بوی نم و دود مونده بود. بخار هنوز روی آینه بود، ولی هیچ تصویری توش دیده نمیشد. آب تا نیمه خالی شده بود، رنگش کدر، با چند نخ مو که روی سطحش میچرخیدن. کنار وان، لپتاپی خاموش، فنجون قهوهای سیاه و بسته سیگار نصفه. پیک ایستاده بود دم در، بدون واکنش. بعد از چند لحظه گفت: «همون رو برات بیارم؟» کسی جواب نداد.
بهآرومی در رو بست. از پشت شیشه بخارگرفته فقط یه چیز مشخص بود — سطح آب، که هنوز هر چند ثانیه یه موج کوچیک میخورد.
پایان