ویرگول
ورودثبت نام
حسام مقتدایی
حسام مقتدایینیمی از روز آجیل می‌فروشم (مدیر برند بارجیل) و باقی روز، داستان می‌نویسم. کمی هم می‌خوابم.
حسام مقتدایی
حسام مقتدایی
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

شرح یک سقوط بدون تماشاچی- داستان کوتاه از حسام مقتدایی

شرح یک سقوط بدون تماشاچی- داستان کوتاه از حسام مقتدایی
شرح یک سقوط بدون تماشاچی- داستان کوتاه از حسام مقتدایی

سی‌سالگی‌اش را در اتاقی که پنجره‌اش رو به دیوار نمور ساختمان روبه‌رو بود جشن گرفت؛ جشنی با یک لیوان آب قند و یک بسته سیگار که نصفش از شب قبل مانده بود. دیابتش سال‌ها پیش به او گفته بود که «از این زندگی چیز زیادی نصیب تو نمی‌شود»، اما او آن هشدار را با همان بی‌میلی همیشگی‌اش دود کرده بود.

نفخ، همراه ثابت روزهایش بود؛ نه کاری داشت نه زن، اما همین توده باد لعنتی در شکمش همیشه در کار بود. هر بار که چیزی می‌خورد، انگار در مزرعه‌ای زیرزمینی یک یورش مینیاتوری شروع می‌شد و او فکر می‌کرد شاید این دقیقا همان صدایی باشد که آخر دنیا با آن شروع می‌شود.

چند هفته قبل بیکار شده بود. اخراجش شبیه اخراج یک شاگرد مرده‌دل از کلاس نبود؛ بیشتر شبیه اجرای حکم یک سیستم بود که زورکی تحملش کرده بود و حالا بالاخره خلاص شده بود. مدیرش فقط گفته بود: «تو این‌جا خوشحال نیستی… و ما هم باهات خوشحال نیستیم.»

به این فکر می‌کرد که شاید دنیا با آدم‌هایی مثل او همدستی دارد؛ آدم‌هایی که هوا را آلوده نمی‌کنند، تنها راه می‌روند و معمولا تصورات شاعرانه‌شان درباره مرگ بیشتر از تصورشان درباره آینده است.

چند بار تلاش کرده بود با زنی ارتباط برقرار کند، اما همیشه پیش از اولین جمله، شکمش باد می‌کرد یا قند خونش می‌افتاد یا ذهنش چیزی مسخره و بی‌ربط زمزمه می‌کرد: «اگه بهت نزدیک شه، برمی‌گرده، چون تو یه پسر شکست‌خورده‌ای که خودش رو تو دود گم کرده.»

سیگار می‌کشید، زیاد، آن‌قدر زیاد که گاهی فکر می‌کرد ریه‌هایش مانند دو برادر خسته‌اند که مدت‌هاست منتظر بازنشستگی‌اند اما کسی جایگزین‌شان را پیدا نمی‌کند. پزشکش هشدار داده بود که بیماری برگر دارد و اگر این روند ادامه یابد، شاید پاهایش را از دست بدهد.

پاها… همین فکر کافی بود تا شب‌ها به سقف خیره بماند. گاهی تصور می‌کرد یک روز صبح بیدار می‌شود و پاها دیگر آن‌جا نیستند، مثل دو مهمانی که بی‌صدا از یک جشن کسالت‌بار فرار کرده‌اند.

مادرش می‌گفت: «تو هنوز جوونی.» اما در لحن مادر، چیزی از جنس آرزو بود، نه از جنس باور. مادرها همیشه دروغ‌هایی از سر مهربانی‌شان می‌گویند تا فرزندان‌شان دیرتر سقوط کنند.

گاهی به گذشته برمی‌گشت؛ به اولین باری که تزریق انسولین را تجربه کرده بود. یادش بود چطور در آینه به خودش نگاه کرده بود: یک نوجوان استخوانی با چشمانی که انگار از مرزهای جهان واقعی فراتر می‌رفتند.

آن زمان هنوز امید داشت. می‌خواست نویسنده شود یا نقاش یا حتی مسافر شهری دورافتاده. اما سال‌ها بعد فهمید سفر، نقاشی و نوشتن همه یک چیز مشترک دارند: نیاز به زندگی. چیزی که او کم داشت.

هر روز صبح پیاده‌روی کوتاهی می‌کرد. قدم‌ها درد داشت، اما درد نوعی صداقت بود؛ صادق‌تر از تمام روابط نصفه‌نیمه‌ زندگی‌اش. شهر خاکستری بود و او میان ساختمان‌ها قدم می‌زد، مثل سایه‌ای که خودش هم نمی‌داند به چه جسمی تعلق دارد.

یک بار دختر جوانی در پارک به او لبخند زد. لبخند نه عاشقانه بود نه از سر کنجکاوی، بیشتر شبیه مهربانی تصادفی رهگذری که قصد دارد روز یکی را کمی بهتر کند. اما بدن او، مثل همیشه، از درون به هم پیچید.

او لبخند را پاسخ داد، اما آن لبخند به قدری بی‌جان بود که خودش حس کرد دارد سمی در هوا پخش می‌کند. دختر رفت، بی‌آن‌که حتی نامی برای خیال‌بافی باقی بگذارد.

شب‌ها خواب‌های کوتاه و بی‌ربط می‌دید. در یکی از خواب‌ها، خودش را با پاهای مصنوعی می‌دید که بی‌دلیل در یک کویر می‌دوید، دنبال چیزی که هرگز مشخص نمی‌شد چیست.

وقتی از خواب می‌پرید، چند ثانیه طول می‌کشید تا یادش بیاید هنوز پاهایش سر جای خودشان هستند. بعد از آن، یک احساس پوچی عمیق مثل پتوی خیس روی همه‌چیز می‌افتاد.

در دفترچه‌اش جمله‌ای نوشته بود: «اگر انسان بودن این است، پس چرا ادامه بدهم؟» اما هر بار بعد از نوشتن این جمله، یک چیزی در درونش متوقفش می‌کرد؛ شاید ترس، شاید عادت، شاید هم تنبلی در برابر مرگ.

دوست داشت روزی بیاید که همه‌چیز، حتی درد، کمی منطقی به نظر برسد. اما جهان او بی‌منطق‌تر از آن بود که چنین روزی برسد.

به خودش می‌گفت: «همه‌چیز با یک قدم شروع می‌شود.» اما چه می‌توانست بکند وقتی همان یک قدم ممکن بود آخرین قدم سالمش باشد؟

گاهی به سیگار نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد اگر پاهایش را قطع کنند، آیا هنوز هم می‌تواند کنار پنجره بنشیند و دود را بیرون بفرستد. آیا دود بدون پاها همان حس را دارد؟

در یکی از عصرهای سرد آبان، تصمیم گرفت با خودش صریح باشد: «تو نمی‌خواهی عاشق شوی. تو فقط می‌خواهی کسی حضور داشته باشد تا شاهد سقوطت باشد.» این جمله بیشتر از هشدارهای دکتر تکانش داد.

هیچ‌کس شاهد نبود. سقوط‌های بی‌تماشاگر، بی‌صدا اما خطرناک‌تر هستند. کسی نمی‌فهمد چه زمانی به ته می‌رسی، حتی خودت.

دوستی نداشت که برایش پیام بفرستد. فقط نوتیفیکیشن‌های بانکی و یادآوری‌های دارویی. گاهی گوشی را خاموش می‌کرد تا احساس کند از جهان حذف شده است.

اما حذف شدن، برخلاف تصورش، آرامش نداشت. سکوت شبیه ته‌مانده بوی یک غذا در آپارتمان خالی بود؛ چیزی که نمی‌توانی دورش بیندازی اما نمی‌خواهی هم نگهش داری.

او می‌دانست زندگی‌اش به سمت لبه‌ای می‌رود که بازگشتی ندارد. اما عجیب بود: در دل این نابسامانی، یک حس محو زنده‌ماندن وجود داشت؛ شبیه نوری ضعیف که از زیر در یک اتاق تاریک بیرون می‌زند.

و با این حال، صبح روز بعد، مثل همیشه بیدار شد. نفخ داشت. قندش بالا بود. سیگار روشن کرد. به پاهایش نگاه کرد و فکر کرد: «شاید امروز هم ادامه بدهم، فقط چون هنوز چیزی در من هست که نمی‌گذارد تمام شوم.» و این فکر، به‌طرز تراژیکی، تنها امید واقعی او بود.


داستان کوتاهادبیات مدرنبیماریاضطرابزندگی شهری
۸
۷
حسام مقتدایی
حسام مقتدایی
نیمی از روز آجیل می‌فروشم (مدیر برند بارجیل) و باقی روز، داستان می‌نویسم. کمی هم می‌خوابم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید