قسمت اول (قبلی) را میتوانید از طریق لینک زیر بخوانید:
https://vrgl.ir/AVZx6
تمام این سوالات در سرش تکرار میشد و او آرزو میکرد برگردد به چند دقیقه قبل، وقتی چیزی در سرش نبود. سعی کرد بخوابد اما نمیدانست چطور باید این کار را بکند. انگار از لحظهای که فهمیده بود آدم نیست هر کاری که به آدمها مربوط میشد را نمیتوانست به درستی انجام دهد. روی کاناپه دراز کشید و با خودش جملاتی را تکرار کرد.
«من آدمم.»
«من فکر میکنم»
«من گذشته خوبی داشتم»
«من پدر و مادر دارم»
همین منها را داشت با خودش تکرار میکرد که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهی به آن انداخت و دید خانم مسئول منابع انسانی دارد با او تماس میگیرد.
«بله؟»
«داری میای؟»
«دو ساعت شد؟»
«ده دقیقه مونده. سر راهت یه بسته نون برام بگیر باهات حساب میکنم.»
این را گفت و قطع کرد. به همین زودی دو ساعت مرخصی رویا تمام شده بود و باید برمیگشت شرکت. او آماده نبود. نگه داشتن راز کار سختی است. چه برای خودت باشد چه برای دیگری. رویا هم سختش بود این راز را با خودش نگه دارد. اما مجبور بود. میترسید. رفت شرکت و مشغول کارش شد.
روزهای زیادی به همین منوال گذشت. رویا سعی میکرد با این موضوع کنار بیاید. تا این که میکائیل در شرکت او استخدام شد. میکائیل یک جوان بیست و خردهای ساله بود با موهای جوگندمی. خودش میگفت این موها را از پدرش به ارث برده اما همه آنهایی که کمی اجتماعی بودند گمان میکردند موهایش را رنگ میکند. میکائیل با تمام برنامهنویسهای شرکت فرق داشت. او اجتماعی بود. با همه حرف میزد. توجه همه را به خودش جلب میکرد و از همه مهمتر کاری میکرد آن آدمهای عبوسی که پشت لپتاپشان همواره جدی هستند، لبخند بزنند.
همه این ویژگیها باعث شد رویا از او خوشش بیاید. ظاهرا میکائیل هم حس مثبتی نسبت به او داشت. تا جایی که یک روز در میان برای رویا گل میخرید و سفارش میکرد به صورت ناشناس برای رویا بفرستند و بگذارند روی میز کارش. رویا از این کار میکائیل حسابی خوشش میآمد. دوست داشت رابطهاش را با او صمیمی کند اما از یک چیز حسابی میترسید. او آدم نبود و نمیدانست این را چطور به میکائیل بگوید. صبر کرد. ترجیح داد بگذارد همه چیز به آرامی طی شود.
یک روز صبح که رفته بود شرکت، همین که پشت میزش نشست و لیوان قهوهاش را هم پر کرد و گذاشت کنار لپتاپش، میکائیل آمد نزدیک میز او.
«از وقتی اومدم تا حالا دارم فکر میکنم به این که با چه جملهای ازت بخوام همدیگه رو جایی به جز شرکت ببینیم و باهم آشنا بشیم، ولی چیزی به ذهنم نمیرسه. امروز دلمو زدم به دریا گفتم بیام خیلی ساده ازت بخوام باهام قهوه بخوری. دعوتمو قبول میکنی؟»
دلش نمیخواست به این سرعت دعوت میکائیل را قبول کند اما از طرفی فکر میکرد هر جوابی به این دعوت مستقیم بدهد میکائیل را دلسرد میکند و ممکن است دیگر چنین موقعیتی پیش نیاید.
«ساعت 6، کافه زیر پل؟»
میکائیل لبخندی زد و از میز او دور شد. رویا این لبخند را گذاشت پای این که قرارشان را باهم گذاشتهاند. ساعت 6، کافه زیر پل.
ادامه در قسمت بعد...