
صبحها صدای باز شدن شیشهی الکل بیدارم میکند، بویی که تا ته مغزم میرود و خیال میکنم دارند مرا از درون ضدعفونی میکنند. هنوز به بوی الکلش عادت نکردهام. اینجا «بهداری» است، جایی که هر روز میبرندم تا کمی گریههایم را آرام کنند یا حداقل وانمود کنند که آرام شدهام.
دکتر جوانی دارد که همیشه با لحن تبلیغاتی میگوید: «اینا طبیعیه، سربازی خیلیا رو خرد میکنه.» لبخند زد. از اون لبخندهایی که فقط برای پرکردن سکوت زده میشوند. من سرم را تکان میدهم و زیر لب میگویم: «طبیعیه، فقط انگار وارد مرحله سختی از زندگیم شدم.»
تا شش ماه پیش، پشت میز یک آژانس تبلیغاتی بودم. آنجا کلمههایم خرجِ فروختن شامپو و پودر لباسشویی میشد. حالا کلمههایم در همین دفترچه سربازی میپوسند. هنوز یادم هست آخرین متنی که نوشتم شعارش این بود: «پاکی یعنی بازگشت به خودت.» چه طنزی. حالا خودم در جاییام که حتی اجازه ندارم خودم باشم.
هر روز گریه میکنم. نه از دلتنگیِ خاصی؛ از دلتنگیِ عام. از نبودنِ هرچیزی. سربازهای دیگر فکر میکنند تئاتر بازی میکنم. یکیشان گفته بود: «رفیق تموم میشن این سربازیها» من فقط خندیدم و دوباره سرم را گذاشتم روی پتوی خاکی.
اولین بار که بردنم بهداری، پرستار گفت: «چی شده؟» گفتم: «دلتنگم.» گفت: «برای کی؟» گفتم: «برای کلمههام.» مکث کرد، بعد پرسید: «انتظار داشتم بگی مادرم، تلفن همراهم، کلمههات، کدومشونن؟» گفتم: «یه جورایی همهشون.»
سرم که میزنند، به شیشهاش خیره میشوم. حبابها مثل نقطهگذاریهای بد یک متناند؛ میروند بالا و محو میشوند. پرستار میگوید نگاه نکن، حالت بد میشود. نمیداند تنها چیزی که اینجا میشود دید، همین رفتنِ مایع در رگ است—تنها حرکتِ واقعی در این سکون نظامی.
در ذهنم هنوز در دفتر آژانسم. صدای مدیر خلاقیت میآید: «باید احساسیترش کنی پسر. مشتری دنبال اشکه!» حالا که اینجا هر روز گریه میکنم، دلم میخواهد آن را ببینند. بگویم: «این نمونه واقعی از گریه است. نه فیک، نه برندسازیشده.»
سربازی، بزرگترین کمپین اجباری کشور است. بودجهاش نامحدود، کارفرمایش بیچهره، خروجیاش نامعلوم. شعار ندارد چون همه شعارها را قبلاً ما نوشتهایم.
دیشب در خواب دیدم دارم تیزری مینویسم برای تبلیغ همین مرکز آموزشی. شعارش این بود: «جایی برای فراموش کردن هر که بودی.» با فونت بیروحِ نازنین بولد. پایینش نوشته بود: «پیوستن = نجات.»
خیالپردازی تنها مجوز غیرنظامی من است. وسط پادگان، در ذهنم دفترچه کوچکی دارم با جلد چرمی که هنوز بوی قهوه و باران میدهد. توی آن شعارهایی برای زندگی مینویسم؛ نه برای برندها. مثلاً: «برای نفس کشیدن هم باید بودجه گرفت؟» یا «هیچچیز به اندازهی اجبار، وفاداری نمیسازد.»
عصرها وقتی خاموشی میزنند، من روی تخت آهنیام دراز میکشم و تصور میکنم دارم برای آگهی جدیدی ایده مینویسم. آگهیای برای مرخصی، برای خواب، برای بوی زنانهای که دیگر یادم نیست. در ذهنم کپی مینویسم: «بازگشت، همیشه خرید دوباره نیست.»
یکی از بچهها میگوید: «نمیخوای فرار کنی؟» میگویم: «من هر شب فرار میکنم.» نمیفهمد. خیالپردازی را با فرار اشتباه میگیرد. فرار، از جغرافیای واقعی است. خیال، از جغرافیای ذهنی. من نقشهی ذهنم را هر شب دوباره میکشم.
دکتر میگوید اگر قرصهایم را بخورم، کمتر گریه میکنم. بهش گفتم: «گریه تنها بخشی از منه که هنوز طبیعی کار میکنه.» گفت: «پس بذار همینطوری بمونه، تا بقیهش درست شه.» بعد یادم افتاد او هم احتمالاً یک شعارچی بوده قبل از پزشک شدن.
در پادگان، ساعتها کندتر از واقعیتاند. انگار زمان اینجا هم سربازی میکند و اجازه ندارد جلو برود. گاهی با خودم فکر میکنم اگر زمانم تمام شود، مرا مرخص میکنند یا ازم میخواهند دوباره دوره را تکرار کنم؟
هر روز عصر، موقع رفتن از بهداری، پرستار سرم خالی را از روی پایه برمیدارد. همیشه حباب آخرش را نگاه میکنم. تصور میکنم روح من است که دارد بالا میرود، از داخل شیشه. اگر بخواهد دوباره برگردد، باید از مسیر سوزن بیاید. نمیآید.
دیشب دفتر یادداشت سربازی قدیمی را پیدا کردم. نوشته بود: «اینجا فقط دو حالت داریم؛ یا مردی یا منتظری بمیری.» زیرش با خودکار قرمز نوشته بودم: «من دارم تمرین میکنم زنده بمونم، حتی اگه هیچکسی نخواد.»
خیال میکنم بعد از مرخصی، برمیگردم آژانس. روی میز قدیمیام مینویسم: «کپی یعنی بازآفرینی واقعیت.» مدیر میگوید: «نه، یعنی فروختنِ رؤیا.» من میگویم: «تفاوتی ندارد؛ هر دو به مرگ ختم میشوند.»
پرستار امروز گفت: «گریهت کمتر شده، آفرین!» نمیداند گریه فقط شکلش عوض شده. حالا در ذهنم گریه میکنم، با واژهها. هر بار یکیشان را در ذهنم مینویسم، میمیرد. واژهها دارند به خاک میافتند و من تنها بازماندهشانم.
امشب، پیش از خواب، دفترچهام را باز میکنم و زیر همه یادداشتهایم مینویسم:
«اگر فردا نیامدم بهداری، یعنی بهتر شدم. یا کامل شدم.»
بعد دفتر را میبندم و برای اولینبار، خواب تبلیغی را میبینم که خودم در آن نیستم. فقط صدای یک گوینده است که میگوید: «این داستانِ سربازیست که از خیال ساخته شد.»
صبح، وقتی مرا بیدار میکنند، چشمانم خشک است. دکتر میگوید: «بالاخره تموم شد، آفرین!» من لبخند میزنم و در ذهنم شعار آخرم را مینویسم:
«زندگی هم مثل کمپینهای تبلیغاتیست — بعضیها فقط برای اجراش گریه میکنن.»