به عقیده من، آدمها تفاوت چندانی با انگل ندارند. شاید این را بگذارید به حساب عصبانیتم از همه آنهایی که تاکنون با من تجربهای داشتهاند. مهم نیست. بگذارید به همین حساب. اصلا اگر انگل نیستند، چه هستند؟ مدتهاست دارم به شباهت خودمان با همین موجوداتی که دو بار تاکنون نامشان را گفتم، فکر میکنم. تا به حال به این فکر کردهاید آنها چقدر مثل ما تنها هستند؟
قبل از این که بخواهم درباره شباهتها برایتان بنویسم، بگذارید کمی درباره انگل برایتان بگویم. موجودی خودخواه که برای زنده ماندن روی بدن میزبان حتی از این که به آن آسیب هم بزند، ذرهای احساس ندامت نمیکند. البته من اینطور فکر میکنم. تا به حال با هیچ انگلی صحبت نکردهام. تنهاست. خودش راهش را به بدن آدمیزاد پیدا میکند. همان جا چادر میزند. هر کاری دلش بخواهد میکند. دست آخر یا میمیرد یا میزبان را از بین میبرد.
من، با همان نام و نام خانوادگی که احتمالا یک بار سرسری خواندهاید و از کنارش گذشتهاید، موجودی تنها هستم. روی کره زمین زندگی میکنم. بی آن که خاصیتی برای آن داشته باشم. اتفاقا هر روز که از خانه بیرون میروم تا وقتی برگردم خانه کلی تهسیگار و زباله روی زمین میریزم. از پلاستیک استفاده میکنم. نسبت به سرسبزی اطرافم ابراز انزجار میکنم و دست آخر خودخواهم!
خب، تا اینجای کار اگر موافق این نباشید که آدمها شباهتهایی اساسی با انگل دارند، دست کم این اطمینان را پیدا کردهاید که من، یک انگل هستم! نمیدانم طول عمر اینها چقدر است اما درباره خودم میدانم روزهای 50 تقویم را اگر بشمارم، احتمالا نزدیک است که بدن میزبانم را ترک کنم بلکه آن هم نفس راحتی بکشد.
پدربزرگ من همیشه وقتی از مردن حرف میزد، لبخند روی لبش بود. نمیدانم انگار از این که دارد لطفی به این میزبان میکند و قرار است به زودی ترکش کند، خوشحال بود. رضایتی که در چهره آدمی که میداند قرار است بمیرد را هیچ جای دیگری نمیتوانید ببینید. همانطور که گریه آدمی که تازه پا به این دنیا گذاشته را هم نمیتوانید با هیچ اشک و گریه دیگری مقایسه کنید.
هیچ انگلی از این که روی بدن میزبانی قرار بگیرد، راضی نیست. چه کسی خوشش میآید بیهدف یک جا بنشیند، بخورد، بخوابد و کارهای دیگری بکند و دست آخر بمیرد؟ گاهی اوقات فکر میکنم نشستن داخل اتاق خوابم و خیره شدن به دیوار سفید و خاکستری روبرویم باعث شده تا این اندازه از تنها ماندنم عصبانی باشم. احتمالا خودتان هم متوجه شدهاید همه این غرغرهایی که میکنم از سر تنهایی است. شما یک آدمی را بگذارید کنارم تا بگویم وقتی دو نفر بشویم، آن وقت تمام حرفهایم درباره انگل و شباهتش به خودمان را پس میگیرم و از هدفمندی زندگی برایتان مینویسم.
خیلی از کسانی که درون من زندگی میکنند و شب که میشود با من حرف میزنند، فکر میکنند باعث و بانی تنهاییام خودم هستم اما اینطور نیست. قسم میخورم بارها تلاش کردم دست از تنهایی بکشم و میان دیگران باشم و خوش بگذرانم. اما نمیشود که نمیشود. من درست وسط شلوغترین مهمانیها، وسط صحبت با آدمها، وقتی مشغول خواندن آواز برای دوستانم هستم، احساس تنهایی میکنم. اصلا از همان روزی که فهمیدم ملال و تنهایی، بیماری انسان مدرن است دیگر انگار نتوانستم با چیزی در زندگیام کنار بیایم. ذهن آشفته من ممکن است شما را ناراحت کند، عذاب دهد و تصمیم بگیرید دست از خواندن حرفهایم بکشید. حق دارید. خودم هم بارها چنین تصمیمی گرفتهام.
بارها این سوال را از خودم پرسیدهام که چطور میشود علاجی برای تنهایی پیدا کرد یا راهی یافت که بشود احساس انگل بودن، نکرد! همانطور که از حرفهای آشفتهای که بالاتر زدم، مشخص است، نسبت مستقیمی بین تنهایی و انگل بودن، میبینم. علاج این بیماری در نیستی، ناامیدی و مرگ نیست. علاج آن در ادامه دادن زندگی با هر هدفی که برای خودمان در سرمان داریم هم نیست. من هر روز خستهتر از روز قبل، چشمانم را باز میکنم و از خواب بیدار میشوم. به این فکر میکنم حالا من با دیروز خود، تفاوتهایی دارم. مهمترین این تفاوتها این است که توانستهام یک روز دیگر روی بدن میزبان زنده باشم. تفاوت دیگر این است که یک روز دیگر فرصت فکر کردن برای یافتن راهحل تغییر وضعیت فعلیام را دارم.
فرق من با تابلوی نئونی نصب شده بر روی سوپرمارکت خیابانمان این است که افکار من، خیال من و هر آن چیزی که از گذشته با خودم دارم، هر روزی که میگذرد، من را تغییر میدهد. حتی همین خستهتر شدن من هم، نوعی زندگی است. صبح هر روزی که از خانه میزنم بیرون، سرم را بلند میکنم، نگاهی به آسمان میاندازم و مطمئن میشوم من هرقدر در این جهان کوچک باشم، حتی اندازه همان موجوداتی که گفتم، روزی چارهای برای ادامه دادن و انگل نبودن، پیدا خواهم کرد.
به قول یکی از دوستان نزدیکم، علاج تنهایی، ملال و افکار من، راه رفتن مستمر در خیابانهایی است که نامشان را موفقیت، خوشگذرانی، تامل و دوست داشتن گذاشتهاند.