حسام مقتدایی
حسام مقتدایی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

ملال بی‌پایان روزهای مرده

به عقیده من، آدم‌­ها تفاوت چندانی با انگل ندارند. شاید این را بگذارید به حساب عصبانیتم از همه آن­هایی که تاکنون با من تجربه‌­ای داشته‌­اند. مهم نیست. بگذارید به همین حساب. اصلا اگر انگل نیستند، چه هستند؟ مدت‌هاست دارم به شباهت خودمان با همین موجوداتی که دو بار تاکنون نامشان را گفتم، فکر می‌­کنم. تا به حال به این فکر کرده‌­اید آن‌­ها چقدر مثل ما تنها هستند؟

قبل از این که بخواهم درباره شباهت‌­ها برایتان بنویسم، بگذارید کمی درباره انگل برایتان بگویم. موجودی خودخواه که برای زنده ماندن روی بدن میزبان حتی از این که به آن آسیب هم بزند، ذره‌­ای احساس ندامت نمی­‌کند. البته من اینطور فکر می­کنم. تا به حال با هیچ انگلی صحبت نکرده‌­ام. تنهاست. خودش راهش را به بدن آدمیزاد پیدا می­‌کند. همان جا چادر می­‌زند. هر کاری دلش بخواهد می‌­کند. دست آخر یا می‌­میرد یا میزبان را از بین می‌­برد.

من، با همان نام و نام خانوادگی که احتمالا یک بار سرسری خوانده‌­اید و از کنارش گذشته‌­اید، موجودی تنها هستم. روی کره زمین زندگی می­‌کنم. بی آن که خاصیتی برای آن داشته باشم. اتفاقا هر روز که از خانه بیرون می‌روم تا وقتی برگردم خانه کلی ته­‌سیگار و زباله روی زمین می­‌ریزم. از پلاستیک استفاده می‌­کنم. نسبت به سرسبزی اطرافم ابراز انزجار می­‌کنم و دست آخر خودخواهم!

خب، تا اینجای کار اگر موافق این نباشید که آدم­ها شباهت‌­هایی اساسی با انگل دارند، دست کم این اطمینان را پیدا کرده‌­اید که من، یک انگل هستم! نمی­‌دانم طول عمر این­‌ها چقدر است اما درباره خودم می­‌دانم روزهای 50 تقویم را اگر بشمارم، احتمالا نزدیک است که بدن میزبانم را ترک کنم بلکه آن هم نفس راحتی بکشد.

پدربزرگ من همیشه وقتی از مردن حرف می‌­زد، لبخند روی لبش بود. نمی­‌دانم انگار از این که دارد لطفی به این میزبان می­‌کند و قرار است به زودی ترکش کند، خوشحال بود. رضایتی که در چهره آدمی که می­‌داند قرار است بمیرد را هیچ جای دیگری نمی‌­توانید ببینید. همانطور که گریه آدمی که تازه پا به این دنیا گذاشته را هم نمی‌­توانید با هیچ اشک و گریه­ دیگری مقایسه کنید.

هیچ انگلی از این که روی بدن میزبانی قرار بگیرد، راضی نیست. چه کسی خوشش می­‌آید بی­‌هدف یک جا بنشیند، بخورد، بخوابد و کارهای دیگری بکند و دست آخر بمیرد؟ گاهی اوقات فکر می‌­کنم نشستن داخل اتاق خوابم و خیره شدن به دیوار سفید و خاکستری روبرویم باعث شده تا این اندازه از تنها ماندنم عصبانی باشم. احتمالا خودتان هم متوجه شده‌­اید همه این غرغرهایی که می­‌کنم از سر تنهایی است. شما یک آدمی را بگذارید کنارم تا بگویم وقتی دو نفر بشویم، آن وقت تمام حرف‌­هایم درباره انگل و شباهتش به خودمان را پس می­‌گیرم و از هدف­مندی زندگی برایتان می­‌نویسم.

خیلی از کسانی که درون من زندگی می­‌کنند و شب که می­‌شود با من حرف می­‌زنند، فکر می‌­کنند باعث و بانی تنهایی­‌ام خودم هستم اما اینطور نیست. قسم می­‌خورم بارها تلاش کردم دست از تنهایی بکشم و میان دیگران باشم و خوش بگذرانم. اما نمی­‌شود که نمی­‌شود. من درست وسط شلوغ­‌ترین مهمانی­‌ها، وسط صحبت با آدم­ها، وقتی مشغول خواندن آواز برای دوستانم هستم، احساس تنهایی می­‌کنم. اصلا از همان روزی که فهمیدم ملال و تنهایی، بیماری انسان مدرن است دیگر انگار نتوانستم با چیزی در زندگی­‌ام کنار بیایم. ذهن آشفته من ممکن است شما را ناراحت کند، عذاب دهد و تصمیم بگیرید دست از خواندن حرف‌­هایم بکشید. حق دارید. خودم هم بارها چنین تصمیمی گرفته­‌ام.

بارها این سوال را از خودم پرسیده‌­ام که چطور می­‌شود علاجی برای تنهایی پیدا کرد یا راهی یافت که بشود احساس انگل بودن، نکرد! همانطور که از حرف­‌های آشفته­‌ای که بالاتر زدم، مشخص است، نسبت مستقیمی بین تنهایی و انگل بودن، می‌­بینم. علاج این بیماری در نیستی، ناامیدی و مرگ نیست. علاج آن در ادامه دادن زندگی با هر هدفی که برای خودمان در سرمان داریم هم نیست. من هر روز خسته‌­تر از روز قبل، چشمانم را باز می­‌کنم و از خواب بیدار می­‌شوم. به این فکر می‌­کنم حالا من با دیروز خود، تفاوت­‌هایی دارم. مهم­ترین این تفاوت‌­ها این است که توانسته‌­ام یک روز دیگر روی بدن میزبان زنده باشم. تفاوت دیگر این است که یک روز دیگر فرصت فکر کردن برای یافتن راه­‌حل تغییر وضعیت فعلی‌­ام را دارم.

فرق من با تابلوی نئونی نصب شده بر روی سوپرمارکت خیابانمان این است که افکار من، خیال من و هر آن چیزی که از گذشته با خودم دارم، هر روزی که می­‌گذرد، من را تغییر می‌­دهد. حتی همین خسته­‌تر شدن من هم، نوعی زندگی است. صبح هر روزی که از خانه می­‌زنم بیرون، سرم را بلند می­‌کنم، نگاهی به آسمان می‌­اندازم و مطمئن می­‌شوم من هرقدر در این جهان کوچک باشم، حتی اندازه همان موجوداتی که گفتم، روزی چاره‌­ای برای ادامه دادن و انگل نبودن، پیدا خواهم کرد.

به قول یکی از دوستان نزدیکم، علاج تنهایی، ملال و افکار من، راه رفتن مستمر در خیابان­‌هایی است که نامشان را موفقیت، خوش­‌گذرانی، تامل و دوست داشتن گذاشته­‌اند.

داستانداستان کوتاهنویسندگیجستارجستارنویسی
نیمی از روز آجیل می‌فروشم (مدیر خلاقیت و مارکتینگ شرکت بارجیل) و باقی روز، داستان می‌نویسم. کمی هم می‌خوابم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید