ویرگول
ورودثبت نام
عرفان حسینی
عرفان حسینی
خواندن ۴ دقیقه·۵ سال پیش

حکایت غم

ای وای، غم از سر و کول مان بالا می‌رود. تا دور دست ها به جز سیاهی رنگ دیگری خود را نشان نمی‌دهد. چرا این چنین شد؟ مگر قرار نبود روشنایی و شکوه ما را احاطه کند؟ مگر قرار نیود غم بی ارزش باشد و با بی اعتنایی به گوشه ای برود؟...

نقطه ای که در آن هستیم مگر آینده ای نبود که انتظارش را می‌کشیدیم تا تحولی بزرگ زندگی مان را معنا ببخشد؟ اما حالا فقط عبور کردن از این زمان و همه زمان های بعدی خشنودمان می‌کند. امید رهبر استوار ما در طی کردن مسیر نامعلوم زندگی بوده است اما گاهی خود امید هم قربانی غم می شود.غم بی بدیل است. شاید شکست ناپذیر. غم طوری بر همه ی عرصه ها سیطره پیدا کرده که گویی جز خودش هیچ حقیقت دیگری وجود ندارد. رخنه می‌کند در تمام وجود آدم. آیا راه فراری وجود دارد؟ گمان نمی‌کنم. ما بیشتر از اینکه به امید باور داشته باشیم به گذر زمان باور داریم. اما همین هم بی فایده است. زمان فقط دریایی از سیاهی ها و تاریکی ها را با خودش به سمت جلو می کشد و به وقت معلوم دوباره غم با خودش می آورد. فراموشی موقتی غم را نه از بین می برد نه کمترش می‌کند. فقط مجالی می‌دهد برای نفس کشیدن. که همین هم نعمتی ست هر چند به سختی می‌توان آن را زندگی نامید..

آه. غم در تمام طول عمر چونان اژدهایی هراس آور دور ما می پیچد و ما را تا مرز خفگی هم پیش می برد. گه گاهی هم از خون ما تغذیه می‌کند اما نه به قدری که باعث از بین رفتن میزبانش شود. چه می شود کرد با چنین اژدهایی بی شاخ و دم و به شدت طماع که هر زمان احساس کند بی دفاع شده ای سخت تر به دورت حلقه می‌زند و تا صدای خرد شدن استخوان هایت را نشنود آرام نمی‌گیرد؟ آیا در این لحظات امید به آینده ای که بیش از تصور متغیر و بی قاعده است خواهد توانست ما را از شر این عذاب برهاند؟ به راستی که نمی‌تواند. از کی تا حالا کرمی سست جان توانسته در مقابل اژدهایی هفت سر قد علم کند. حتی تصور چنین امری محال است...

ما به امید آینده ای زندگی می‌کنیم که با آمدنش اوضاع قابل تحمل تر باشد. اما این آینده پی در پی فرا می‌رسد بدون هیچ نشانی از بهبودی. و این جاست که همه امیدها پوچ می نماید و غم آینده ای که زمان زیادی برایش انتظار کشیده بودیم نیز به کوه غم های قبلی اضافه می‌شود. گذشته هم که سابقا چشم اندازی وصف ناپذیر بوده، فرا رسیده و از پیش چشم ما گذشته، بی شک یاوری همراه برای غم بوده تا ما.

بدین سان غم میدان دار بلامنازع و بی رقیب دنیای حقیر ما انسان ها است.. و همین غم چقدر خوب بلد است به زشت ترین شکل ممکن به ما نهیب بزند این خفت و حقارت را.

با این حال همچنان آینده نوید بخش روزهای خوب خواهد بود. روزهایی که همیشه آرزو داشتیم بیایند اما نیامدند. توقع زیادی هم نداشتیم. فقط خواستیم کمتر غمگین باشیم. فقط خواستیم کمی از زندگی لذت ببریم و اگر شد غم را به انزوا بکشانیم. افسوس که روزها سپری شد و خودمان بیشتر به کنج انزوا میخکوب شدیم. آرزو ها آرزو بودند و برآورده نشدند و ما حتما بی آرزو تر شدیم و البته بی حس تر. و خود این بی پناه مان کرد در برابر هجوم این اژدهای سیاه. چه بسی ما که روزگاری، سرکشانه غم را به مبارزه می طلبیدیم حالا آرام در گوشه ای خزیده ایم و تسلیم این پیامد ناگوار شده ایم..

چه موجودات کله شقی هستیم. امان از توهمات بی پایان. امان از محالات محال. با همه ی این تجربیات شکست خورده باز هم امید داریم که روزگار خوش از راه برسد و شیرینی اش کام تلخ مان را شیرین کند و مزه اش تا مدت ها زیر زبان مان باقی بماند...

نویسندگیغمامیدآیندهدلنوشته
فکر کنم نوشتن راه فرار باشه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید