عرفان حسینی
عرفان حسینی
خواندن ۱۲ دقیقه·۵ سال پیش

کلبه چوبی| داستان کوتاه


کلبه چوبی کوچکی بود کنار ساحل. به زحمت هفتاد متر می شد. ساکن آن پیرمرد مو سپید جا افتاده ای بود که از خیلی وقت پیش آنجا زندگی می کرد. شبیه خانه های متروکه بود. تا کیلومترها دور تر ازآن هیچ خانه ای وجود نداشت. در واقع ساحل بلا استفاده ای بود. پیرمرد شب و روز خود را در همین کلبه می گذراند. پنجره ی مربعی شکل نسبتا بزرگی داشت رو به دریا. امواج دریا، جذر و مد، طلوع و غروب خورشید. همه را از این پنجره می دید. خانه اش فاصله زیادی با جنگل نداشت. خودش اینجا را انتخاب کرده بود. هر روز می رفت داخل جنگل، چوب جمع می کرد و آنها را می آورد خانه. بعد کنده کاری انجام میداد روی چوب ها و اشکال هنری می ساخت. کارش همین بود. چندتایی کار که آماده می کرد، با اتوبوس به سمت شهر می رفت تا آنها را بفروشد. امرار و معاش می کرد از همین طریق. صورت پیرمرد با گونه های درشتش قابل تشخیص بود. از ریش خوشش نمی آمد. موهای پر پشتی داشت. چین و چروک ها جا خوش کرده بودند روی پیشانی اش. اندام متناسبی داشت. سالی و ماهی می گذشت که کسی بیاید سمت ساحل و به ناچار احوال پیرمرد را بپرسد. خوش و بشی می کرد و می رفت تا وقت نامعلوم بعدی که کس دیگری بیاید. بیشتر از اینکه با انسان سر و کار داشته باشد، با حیوانات سرکار داشت. هر از گاهی تنی به آب میزد. شب ها زیر نور مهتاب شعر می خواند. بعضی وقت ها بلند بلند آواز می خواند. ماهیگری بلد بود ولی کمتر سمتش می رفت. با این کارها خودش را مشغول می کرد. داخل خانه هم چیزهایی داشت که مایه تسلی خاطرش بودند. چندتا قاب عکس آویزان روی دیوار، یک آلبوم قدیمی خاک خورده و وسایل کار. زندگی اش در همین چیزها خلاصه شده بود. چند روز یکبار به شهر می رفت بر میگشت. با آدم های معدودی برخورد داشت. مختصر و مفید. وقتی کارش در شهر تمام می شد، برمیگشت سمت اقامتگاهش. اکثر اوقات تنا آدم داخل اتوبوس بود. در طول سال بارها و بارها این کار را انجام میداد. عمری را به این سبک زندگی گذرانده بود. اتوبوس یکشنبه ها ساعت ده صبح از آنجا می گذشت. طبق معمول هر هفته آماده شد تا سوار اتوبوس شود و برود به سمت شهر. اتوبوس کهنه قرمز رنگی بود که به سادگی قابل تشخیص بود. ترمز زد جلوی پای او. سوار شد. با راننده که مردی لاغر اندام بود سلام و احوالپرسی کرد. از معدود انسان هایی بود که هر هفته می دید. با صحنه ی عجیبی رو به رو شد. پسر جوانی ردیف اول نشسته بود. نگاهی به پسرک انداخت و مطمئن شد که از بومیان منطقه نیست. رفت جلوتر تا رسید به ردیف آخر اتوبوس. روی صندلی سمت راست که جایگاه اختصاصی خودش بود نشست. شیشه پنجره را پایین کشید تا هوایی بخورد. راننده و مرد جوان مشغول صحبت با یکدیگر بودند. راننده همان داستان های قدیمی را تعریف می کرد برای او. اینکه در جوانی خیلی خوشتیپ بوده و خیلی خواهان داشته و موقعیت های فراوانی را از دست داده بخاطر دل پاکش و از این حرفها. البته بیشتر روی خوش قیافه بودنش تاکید داشت. ظاهرا دخترهای دهات شان آرزو می کردند زن او بشوند اما تقدیر سرنوشت دیگری را برایش رقم زده بود و مجبور شده بود به اجبار با دختری ازدواج کند که خیلی مورد پسندش نبود. به هر حال این اراجیف را صدها بار برایش تعریف کرده بود. علاقه ای به شنیدن دوباره آنها نداشت. بی اعتنا به راننده، به صدای باد گوش سپرده بود. نمی خواست به چیز دیگری فکر کند. همینطور که در احوالات خودش غرق شده بود، دید که پسر جوان با گام های شمرده به سمتش می آید. خودش را جمع و جور کرد. از آدمها فراری بود. زیاد حرف نمی زد. از پر حرفی نفرت داشت. با این حال بدش نیامد تا زمان رسیدن به شهر سرگرم صحبت شود. از همان ابتدا کمی کنجکاو شده بود نسبت به پسرک. پسر سلام کرد و باهم خوش و بشی انجام دادند. پرسید می تواند کنار پیرمرد بنشیند؟ پیرمرد گفت موردی ندارد. گفت از راننده شنیده که شما چندین سال است اینجا زندگی می کنید. برای همین من گفتم شاید شما بتوانید به سوالم پاسخ دهید. پیرمرد خیره شده بود به لب های پسرک. گفت به دنبال گیاهی است که می تواند حافظه انسان را پاک کند. خاطرات بدش را برای همیشه محو کند. عجیب ترین چیزی بود که پی کرد شنیده بود. خواست بپرسد که برای چه دنبال چنین گیاهی است که مرد جوان پرید وسط حرفش. گفت که زندگی سختی داشته. پر از مصیبت، سختی، گرفتاری و خلاصه آزاردهنده بوده. آنقدر وحشتناک که دلش نمی‌خواست حتی لحظه ای به یاد آن دوران بیفتد. به همین خاطر دنبال چنین گیاهی بود و تا آنجا آمده بود و در جنگل جستجو می‌کرد. اول خواست جوابی از سر رفع مسئولیت به او بدهد. ولی تصمیم گرفت که جواب کاملی بدهد. صدایش را صاف کرد. گفت: اگر چنین گیاهی وجود داشت حتما همه انسان ها طالب آن بودند. می خواستن با آن همه ی خاطرات بد خود را از حافظه پاک کنند. بگذار تا بیشتر راجب این موضوع صحبت کنیم. می خواهم برای تو داستانی تعریف کنم. داستان زندگی خودم.

پیرمرد نفس عمیقی کشید طوری که انگار میخواست برای مسابقه ماراتن آماده شود. شروع کرد به تعریف کردن. بغض کرد. گفت وقتی دوازده ساله بوده پدر و مادرش را بر اثر بیماری از دست داده. از پشتوانه هایش خانه ای ماند و خاکستری. دیگر خبری از نوازش پدر و بوسه مادر نبود. بی پناه شده بود. تنها و بی کس. بعد از آن در به در به دنبال کار بود تا گذران عمر کند. هر طوری شده خودش را زنده نگه دارد. ادامه مسیر را طی کند. به عنوان یک پسر دوازده ساله شاید چیز زیادی از پدر و مادر نمی فهمیده. طبیعی هم بوده. هر روز و هر شب خاطره ی پدر و مادرش را با خودش حمل میکرده. دردناک بوده ولی به او یادآوری میکرده که باید ادامه دهد. قاب عکسی مانده بود از آن دو نفر هر شب با بوسه مادر به خواب می‌رفته. قبل از خواب پدر را در آغوش می گرفته و..

تا هجده سالگی مدام شغل عوض می‌کرده چون به او اعتماد نمی کردند. تا اینکه پس از مدتی کار ثابتی پیدا می‌کند و به نوعی حالا می‌تواند به آینده هم فکر کند. شش سال پیش وقتی دوازده سال داشت، همه چیز ویران شده بود. خودش، زندگی اش و هر چه بود و نبود. برای همیشه عزادار شده بود. غم جزئی از وجودش شده بود. از این خرابه یک قاب عکس باقی مانده بود. همین بازمانده به او کمک می‌کرد تا دوباره زندگی را از سر بگیرد. روی ویرانه ها خانه ای ساخته بود. بعد از اینکه چندسال توانسته بود خوب کار کند و پس اندازی جمع کند به فکر ازدواج افتاده بود. اتفاقا با دختر شیرین زبانی دوست شده بود و کم کم علاقه ای بین آنها شکل گرفته بود. از آن عشق های بی رمق نبود. واقعا چیزی بین آنها بود که می توانست زندگی بسازد. به هر طریق با آن زن ازدواج کرده بود. ایام خوشی را باهم گذرانده بودند. حس می‌کرد به خوشبختی نزدیک تر شده. از گذراندن وقت کنار آن زن لذت می برد. شادی و گریه شان را با هم تقسیم می کردند. [جز/یات بیشتر] دوشادوش هم زندگی را پیش می بردند. یک زوج کامل بودند. هرچند هنوز خاطرات درونش می‌جوشیدند. زنش به شنا کردن علاقه ی زیادی داشت و باید گفت که شناگر هم بود. خودش هم بی میل نبود. گرچه قدم زدن را ترجیح می‌داد. به همین خاطر زیاد به ساحل می رفتند. اکثر اوقات مشغول قدم زدن روی شن های گرم می شد. حلزون های ریز را ناخواسته با پاهایش له می‌کرد و سرگرم فکر کردن می‌شد. در این بین زنش هم طبق معمول ماهرانه در دریا شنا میکرد. همینطور که راه می‌رفت شنا کردن او را تماشا می‌کرد. با لبخندش او را همراهی می‌کرد. به خودش افتخار می‌کرد از اینکه با چنین انسانی شریک زندگی اش شده است. پس از شنا کردن به سمت او می آمد و دست و در دست همدیگر راه می رفتند از تلخ و شیرین زندگی سخن می گفتند. گاهی ساحل را با صدای خنده شان به لرزه در می آوردند، گاهی هم آنقدر بی صدا گریه می کردند که هیچکس نمی‌دانست وجود دارند. هفته ای دو سه بار همین کارها را انجام می‌دادند. بستگی به اینکه چقدر وقت آزاد داشتند. بالاخره یکی از این روزها ساعت دوازده ظهر به سمت ساحل رفتند. آفتاب بی تعارف می‌تابید. شم ها سوزان بودند. ساحل خلوت بود. به آنجا رسیدند. چند دقیقه ای با هم حرف زدند. حرفهای معمولی. راجب ماهیگیری و... لباس ها را در آوردند و هر کدام مشغول کار مورد علاقه خود شدند. آرام آرام و از سر لذت روی شن ها گام بر می‌داشت. همزمان به حرفهای زنش راجب ماهیگیری فکر می‌کرد. مثل همیشه لبخند زنان به متوجه شنا کردن او بود. یک روز عادی مثل بقیه روزها. قرار نبود اتفاق خاصی بیفتد. همینطور که قدم می‌زد متوجه شد که زنش را به سختی می تواند ببیند. رفته بود وسط دریا. بعضی وقت ها این کار را انجام می‌داد. شناگر ماهری بود. جای نگرانی وجود نداشت. اما در یک لحظه همه چیز عوض شد. سرنوشت جور دیگری رقم خورد. دریا طوفانی شد. امواج خروشان به حرکت در آمدند و فاجعه اتفاق افتاد. زن عزیزش گرفتار چنگال قدرتمند زمانه شده بود. مات و مبهوت خیره مانده بود به دریا. چند نفر که شنا بلد بودند پریدند توی آب که جلوی غرق شدن آن را بگیرند. دستانش را روی سرش گذاشته بود. ریز ریز اشک می‌ریخت. کار از کار گذشته بود. دوباره همه چیز ویران شده بود. سیاهی چیره شده بود. زن عزیزش را از دست داده بود. سقوط کرده بود به ژرف ترین چاه. تک تک ثانیه هایی که با هم گذارنده بودند از جلوی چشمش گذشت. چندماهی از غم همسرش لب به غذا نمی زد. اهمیتی نمی‌داد به زنده بودن. مدام با خودش تکرار می‌کرد دنیا وفا ندارد....

بعد از گذشت چندماه فهمید که نمی تواند بدون خاطره‌ی آن زن زندگی کند. راز تک و تنها زندگی کردن کنار دریا در آن کلبه چوبی هم همین بود. به دلیل عشق خارج از وصف همسرش به دریا، خواست تا همیشه آنجا زندگی کند. قبول کرد که دیگر همسری وجود ندارد. قبول کرد که زندگی اش برای همیشه تغییر کرده. اما نمی‌خواست فراموش کند. همچنین نمی‌خواست یاد همسرش برایش عذاب آور باشد. به همین دلیل آن کلبه چوبی کنار دریا را خرید تا آنجا زندگی کند. تنها و با یاد همسر و پدر و مادرش. پذیرفت که یاد و خاطره آن ها اگرچه چنگ بر دلش می‌زد اما تنها چیزهای مهمی بود که در طول عمرش می‌توانست به داشتن شان افتخار کند. نه اینکه خاطرات آزارش نمی‌داد، نه. مگر می‌شد مرگ انسان هایی که بهشان عشق می ورزید آزرده خاطرش نکند اما خاطره ها برایش با ارزش بودند. بخشی از وجودش. حذف شدنی نبودند. بعد از این همه داستان تعریف کردن به مرد جوان گفت هدفش از این حرف ها این نبوده که باید از ویرانه ها آبادی ساخت یا شکست پلی است به سمت پیروزی. اتفاقا گاهی اوقات شکست ما را جوری له می‌کند که زنده بودن عذاب آور می‌شود. اصلا حرفش این نبود که شکست ها و سیاهی ها از ما انسان بهتری می سازد و قوی‌تر مان می‌کند. فقط می خواهد بگوید خاطرات بخش جدایی ناپذیر وجود ما هستند. بد یا خوب باید قبول کرد چنین چیزهایی تا ابد وجود دارند. هیچوقت نمی توانیم از حافظه پاکش کنیم. از گزندشان در امان نیستیم. باید مثل یک انسان بالغ با خاطرات برخورد کرد. بهشان اهمیت داد. توجه کرد. البته که نباید غرق شد در خاطرات. اگر بخواهیم سرکوب شان کنیم یا نادیده اش بگیریم بالاخره از یک جایی خودشان را نشان خواهند داد و روح ما را مخدوش می‌کنند. بهتر اینست که آزادانه در کنار هم زندگی کنیم. بپذیریم وجود دارند و بخشی از ما درون آنها نهان شده....




نویسندگیداستانداستان کوتاه
فکر کنم نوشتن راه فرار باشه:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید