فکر میکردم با گذشتن چند روز و چند ماه میتونم فراموشت کنم اما من هر روز منتظر و ناامیدم. ترکیب عجیبیه نه؟
من هرروز کنار پنجره خونه میز میچینم و با دو لیوان از قهوه مورد علاقه ات به انتظارت میشینم و تا وقتی قهوه سرد میشه به امید داشتن ادامه میدم. اما بخار روی لیوان با رفتنشون به من میگن که نباید به پروانه ای که توی مغزم میگذره اعتماد کنم...
راستی یادته راجع به آخر رمانی که دلی مینوشتم کنجکاو بودی؟ بعد از رفتنت اونم مثل زندگی من رو هوا موند. انگار تو بودی که توی داستان من رخ میدادی انگار تو زندگیش میکردی...
بعد از تو خیلی چیزا نصف و نیم مونده با اینکه پایانش معلومه... مثل پایان زندگی تلخ من...