صفدر خیاط خونه اش آخرین خونه کوچه بود، کنار خونه اش یه تپه بود. یعنی اینجوری بود که زمین شیب داشت. از سر کوچه گرفته بودند زمین را صاف کرده بودند و شیب را تراشیده بودند تا ته کوچه. حالا ته کوچه ارتفاع اون قسمت تراشیده و ادامه شیب شده بود به اندازه یک ساختمون دو طبقه. یه جوری که انگار ته کوچه یهویی تپه است. اما تپه ای که صاف صافه. صاف خط مستقیم بگیر چند متر برو بالا.
یه فاصله دو متری بین خونه اش و این به اصطلاح تپه بود. تابستون بود. اون موقع هنوز اینقدر کولر رایج نبود. کولر گازی را نمیگم. همین کولرهای آبی آبسال هم چندان رایج نبود. هوا که گرم میشد مردم می رفتند رو پشت بوم می خوابیدند سر سقف ستاره ها. گه گاهی یه بادی هم می زد خنک می شدی، تنوع هم بود. اصلا خودش همین کمپینگ بود. اصلا رمانتیک هم بود.
نصف شبی چند نفر نردبون گذاشتند به صورت افقی ما بین تپه و پشت بوم. یواش و دزدکی رفتند بالا سرشون. ولی فقط زن صفدر خیاط بالا پشت بوم خوابیده بود. با چاقو رفتند بالا سر زنش. گفتند کلید مغازه را بده. زنه گفت کلید مغازه دست من چی کار می کنه؟ دست صفدره. گفتند خوب صفدر کوش؟ گفت چه می دونم. رفته پایین خوابیده. اینها پرسیدند کجا خوابیده؟ زنه هم گفت من چه می دونم تو خونه یه جا خوابیده دیگه. دزدها دیدند نقشه دقیقشون اونجوری خوب طبق برنامه پیش نرفت که. گفتند صداش بزن بیا بگو پشت بوم. زنه هم گفت من باهاش قهرم. مردی که زنش را ول می کنه میره پایین می خوابه من باهاش حرفی ندارم. بره همون پیش مادرش بخوابه.
دزدها هم دیدند عجب وضعی شده. رفتند سر پله صدا زدند صفدر آقا، صفدر آقا! یه دقیقه بیایید بالا پشت بوم. حالا نصفه شبی، ساعت سه شب. صفدر هم بیدار شد دید این نره خر کیه از سر پشت بوم صداش می کنه؟ با چوب اومد سر پشت بوم سر و صدا که مرتیکه خر تو پیش زن من چی کار می کنی؟ دزدها هم ریختند رو سرش کتکش زدند گفتند ما کاری به زنت نداریم که، اومدیم دزدی، کلید مغازه را بده. هیچی با تهدید و چاقو گذاشتن زیر گردنش، که کلید مغازه را بده و صفدر هم آدرس داد که میرید طبقه پایین کلید را از فلان جا روی تاقچه بردارید. دزد هم رفت پایین نمی دونست مادر صفدر اونجا زیر طاقچه خوابیده. کلید را برداشت و مادر صفدر بیدار شد که صفدر، ببم چقدر کار می کنی؟ بخواب استراحت کن. چرا صبح به این زودی میری در مغازه؟ زوده بگیر بخواب.
اینها کلید را که گرفتند دست و پا و دهن صفدر را بستند و پرتش کردند رو پشت بوم. کلید را پرت کردند برای رفیقشون تو کوچه که بره در مغازه را باز کنه. رفتند از مغازه چرخ خیاطی هاش و پارچه ها و شلوار و بیژامه مشتریها را هر چی بود را دزدیدند بار پیکان زدند بردند. صفدر یه چرخ خیاطی بزرگ صنعتی داشت که چرخ پشت صندوق عقب پیکان جا نشد در صندوق را باز گشتند و چرخ را نصفه چبوندند داخل صندوق و فرار کردند.
اینها تا رفتند صفدر اومد وسط کوچه شروع کرد به داد و بیداد کردن که بدبخت شدم. بیچاره شدم. بی شرفها زندگیم را بردند. پفیوزها لباسهای مردم را بردند. همسایه ها ریختند تو کوچه. دیدند صفدر با بیژامه و رکابی وسط کوچه نشسته دو دستی می زنه تو سر خودش و فحش میده. دیگه زنگ زدند پلیس اومد.
هیچی پلیس اومد تا نگاه کرد گفت اینها آشنا بودند. هیچ رد خاصی هم از دزدها نمونده بود. فقط یک رد کفش کتونی مونده بود که پای یارو معلوم بود رفته تو باغچه دم در خونه که تازه آب داده بودند و گلی شده بود. رد کفشش یه چند قدمی مونده بود. دیگه چیز دیگه ای نبود. پلیس هم تهش گفت که اینها از فک و فامیل خودتون هستند. هر کی بوده آشنا بوده از همه چیز خبر داشته. صورت جلسه کردند و رفتند.
حالا تو این وضعیت داییم نگران بود که پست فطرتها همه مغازه را بار زدند بردند. هیچی باقی نگذاشتند. دو تا شلوارم را داده بودم صفدر پاچه اش را کوتاه کنه. غروب گفت آماده است تنبلی کردم نرفتم بگیرم. بیا حالا شلوار را دزد برد. شلوارها نو بود. الکی بردم دادم پاچه اش را کوتاه کنه.
پلیس که رفت صفدر همون وسط کنار در تاق تا تاق باز مغازه نشست به گریه کردن. صبح نشده زنش هم قهر کرد اسباب جمع کرد گذاشت رفت خونه داداشش. همسایه هاگفتند حالا مینو خانوم شما چرا میرید؟ گفت سر شبی قهر کرده بالشت و پتوش را برداشته رفته طبقه پایین ور دل مامانش خوابیده. من زن تنها را بالا پشت بوم ول کرده. مرتیکه های گردن کلفت اومدند بالا سرم. بعد هم که دزدها چاقو گذاشتن زیر گلوم، صفدر را تهدید کردند که بگو کلید مغازه کجاست؟ صفدر برگشت گفت مغازه همه زندگیمه محاله بهتون بگم. هر چی اینها تهدید کردند کلید را نداد که نداد. تا آخر سر چاقو را گذاشتند زیر گردن خودش تا گفت. به چی این مرد دلم را خوش کنم؟ این مرد به درد زندگی نمی خوره.
هوا که روشن شد، آفتاب که زد صفدر یهو متوجه شد رد روغن چرخ قطره قطره رو زمین تا یک جایی وسط کوچه ریخته. بعد مشخصه که چرخ را گذاشتند پشت پیکان و پیکان حرکت کرده و سرعت گرفته و از اونجا فاصله قطره ها زیاد و زیادتر شده. هیچی این رد قطره ها را گرفت دید تا سر خیابون میره. بعد مشخص بود که ماشین دور به سمت چپ زده ولی دیگه قطره ها تو خیابون و تو آسفات گم شده بود. هیچی راه افتاد به اون سمت تک تک کوچه های که تو اون مسیر بودند را رفت دونه دونه نگاه کرد که شاید پیکان و رد روغن را پیدا کنه. ولی خوب خیلی کوچه زیاد بود. اصلا معلوم نبود دزدها خونه شون همون نزدیکها باشه.
صفدر یه مدت هر روز کارش همین بود. از صبح زود می رفت دنبال رد روغن و کوچه به کوچه و خونه به خونه می گشت. تا اینکه چند روز بعد تو یک کوچه ای رد روغن را پیدا کرد. دید لک های روغن که حالا سیاه شده بود میره تا در یک آپارتمان. هیچی برگشت هر کی که می شناخت و نمی شناخت را جمع کرد که پاشید بریم چرخم را پیدا کردم، بیایید کمک از این دزدهای بی شرف چرخ را پس بگیرم. بعد واقعا کسی باورش نمیشد که چرخ را پیدا کرده. گفتند صفدر شاید اشتباه می کنی. مگه چرخ چقدر روغن داره که تا اونجا روغنش بچکه؟ دبه روغن که نبوده، یه چهار تا قطره روغن به چرخ زدی دیگه. می گفت نه من سر شب اتفاقا به چرخ روغن زودم و خیلی هم روغن زدم. چرخ را بردند تو خونه. دوست و آشنا و همسایه هم می گفتند حالا هر چقدر هم زده باشی دیگه تا اونجا که نمی چکه. بیا برو به پلیس بگو. ما الان دسته جمعی بریم در خونه یارو داد و بیداد چی بگیم؟ طرف اصلا می زنه زیرش میگه برو گمشو بابا. چرخ چی؟ پارچه چی؟ برید پی کارتون! صفدر هم دید کسی کمک نمیاد رفت به پلیس گفت. اونها هم گفتند مامور می فرستیم بررسی کنند.
چند ساعت بعد، مامور هم اومد ولی هیچی به هیچی. رفت با صاحبخونه صحبت کرد گفت شما چرخ خیاطی این آقا را دزدید؟ یک پیرزنی اونجا زندگی می کرد گفت ننه من اگر بخوام هم که نمی تونم بدزدم. من یک زن تنهام اینجا زندگی می کنم. روغن نباتی خریدم ظرفش سوراخ بوده چکیده. مامور هم خداحافظی کرد هیچی به هیچی.
صفدر ولی شک نداشت که همینها دزد چرخ هستند و این هم روغن چرخ خودشه. هیچی یه هفته هر روز می رفت جلوی خونه یارو تو کوچه می نشست. می گفت چرخم را بدید همه زندگیم اون چرخه. دزدها چرخم را بردید. پارچه های مردم را بردید. لباسهای مردم را بردید. چرخم را بدید. بدون چرخ چه کار کنم؟ حالا این مدت زنش هم قهر کرده بود و رفته بود ولی خوب در اون موقعیت به تخمش هم نبود. می گفت چرخم رفت بیچاره شدم. چرخ نباشه اصلا زن رو چطور نون بدم.
همسایه ها جمع شدند که پول روی هم بگذاریم یه چرخ دست دومی چیزی بگیریم این برگرده سر خونه زندگی خودش. این بیچاره آواره شده، هر روز بلند میشه میره خیابون گردی. یکی هم واسطه بشه بره زنش را برگردونه. برگردند سر زندگی شون. به صفدر گفتند که دیگه الان دو سه هفته شده. این چه کاریه؟ بیا پول جمع می کنیم یه چرخی بخر برگرد سر کار دوباره کم کم شروع می کنی. گفت من عمرا از شما پول قبول کنم. شما پول را که همینجوری نمیدید بعدش می خواهید پس بگیرید! تازه بعدش هم همه اش می خواهید لباسهاتون را بیارید مفتی براتون درست کنم. من چرخ خودم را می خوام. چرخم را می دونم کی دزدیده. چرخم صنعتی بود، مدل فلان. می دونید چقدر قیمت داشت؟ چرخ خودم را از این دزدهای بی شرف پس می گیرم. شما هم اگر دوست هستید پول نمی خوام جمع کنید. بیایید با هم بریم در خونه این دزدها داد و بیداد کنیم بترسند چرخ را پس بدند. همسایه هم گفتند که آخه مگه شهر هرته بریم در خونه مردم داد و بیداد؟ اگر مدرکی داری پلیس هست دیگه. اگر هم مدرکی نیست که آخه برای چی میری مزاحم مردم میشی؟
هیچی یه شبی صفدر که همینجوری تو خیابون برای خودش پرسه می زد اون پیکانه را دید. پشت ماشینها تو تاریکی قایم شد ببینه کی ازش پیاده میشه.دید دو سه تا پسره از پیکان پیاده شدند یه وسیله سنگینی را از صندوق پیکان در آوردند رفتند بالا. اینا که رفتند بالا. صفدر شروع کرد تو کوچه داد زدن که آی دزد! وای دزد!همسایه ها یهو ریختند تو کوچه که چی شده؟ صفدر هم داد می زنه آی دزد! آی دزد! اینجا خونه دزدها است. اینجا دزد دونیه. اموال مردم را می دزدند می برند تو این خونه. همینجور داد و هوار که این بی شرفها همونهای هستند که اومدند بالا پشت بوم بالای سر زنم. آی بی ناموسها. آی بی شرفها. بیاد بیرون از خونه. پسرها می بینند چه افتضاحی شد میاند فرار کنند که دیگه همسایه ها نمی گذارند و زنگ می زنند پلیس بیاد. پلیس میاد و اینها همه را می بره کلانتری. صفدر خیاط یارو پسره از کجا می شناسه؟ از روی کتونی سبزی که پای پسره بود.دزدها صورتشون را مدل این فیلمها که صدا و سیما نشون می داد با جوراب زنونه پشونده بودند اما خوب صفدر کتونی سبز شب رنگ پسره خوب یادش مونده بود. اینها را انگشت نگاری می کنند می بییند یکی شون سابقه هم داره و بعد کف کفش هاشون را مطابقت می دند با اون جا پایی گلی که در مغازه پیدا کرده بودند و می بینند آره خودشه. کلانتری هم می گیره اینها را حسابی گوش مالی میده. به هر چی کرده و نکرده بودند اعتراف می کنند که آره سه چهار نفری دزدی می کنند و اینجا خونه مادربزرگ یکی از بچه ها است و شبهای که مادربزرگه نیست و خونه بچه هاش مهمونیه میاند جنسها را اینجا خالی می کنند. بعد هم کم کم از همینجا می برند و می فروشند.
صفدر خودش چرخش را پس گرفت. زنش هم خودش خونه برادرش خسته شده بود. در جریان شادی بعد از پس گرفتن چرخ برگشت سر خونه و زندگیش. ولی خوب پارچه ها و شلوارهای مردم را که بردند. اون را بردند که بردند و دیگه پیدا نشد. معلوم نشد فروختند به کسی دادند یا چی. شلوارهای نوی نوی داییم هم رفت که رفت.
پایان
© هومن مزین
تلگرام: https://t.me/MyMazinLife