ویرگول
ورودثبت نام
Hooman.Mazin
Hooman.Mazin
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

در جستجوی زری

منوچهر سیزده سالش بود، منیره هشت شاید هم نه ساله و علیرضا ولی هنوز شیرخواره بود که یه روز صبح زری وسایلش رو جمع کرد و رفت. شمس الله اون موقع شاگرد کفاشی بود. قد کوتاهی داشت موهای فرق سرش ریخته بود و شکم چاق و جلو آمده ای داشت. زری ولی قد بلند بود. خیل هم قد بلند بود. شمس الله یه مقدار هم پرحرف و چرت پرت گو هم بود. زری ولی خیلی ساکت بود. معمولا چیزی نمی گفت. یه اختلاف سنی ده پونزده ساله هم با هم داشتند. زری خوش بر و رو بود و همیشه از این ناراحت بود که چرا به زور ناپدریش شوهرش داده به شمس الله. بچه سوم که به دنیا اومد حالش اصلا خوب نبود. تا مدتها از اتاق بیرون نمی اومد. بیشتر کارهای بچه رو منیره انجام می داد.

زری از اول شمس الله را دوست نداشت. شمس الله زشت بود و برای خواستگاری برادرش را جای خودش فرستاده بود. زری روز عقد فهمید شمس الله قراره شوهرش بشه نه برادرش. هر چی گریه و زاری کرد اثر نکرد. همیشه با هم دعوا می کردند اما بعد از این بچه سوم دیگه با شمس الله دعوا نمی کرد. فقط بی حوصله بود.

تا اینکه یه روز صبحی زری از رختخواب بلند شد آرایش کرد چادر خریدش رو سر کرد زنبیل رو برداشت و رفت. دیگه هم برنگشت. غروب که شد همه همسایه ها بسیج شدند که زری را پیدا کنند، کلانتری، بیمارستان، پزشک قانونی. اما هیچی به هیچی. زری آب شد رفت تو زمین. انگار که از اول هم نبود که نبود.



شمس الله روز بعد رفت زنجان دنبال زری شاید که رفته باشه پیش فک و فامیلهاش. چند روزی اونجا بود ولی خبری نشد. گم و گور شده بود. علیرضا گریه می کرد و از مادر خبری نبود. یه مدت که گذشت شمس الله دید اینجوری نمیشه گفت اثاث بکشیم برگردیم شهرستان اونجا فک و فامیل داریم مواظب بچه ها هستند خودم هم همونجا یه کاری پیدا می کنم. منیره اینقدر گریه کرد، گریه کرد که اگه مامانم بیاد ببینه ما نیستیم چی؟ همین جا بمونیم من خودم مواظب خونه هستم. منیره شد مادر خونه، منوچهر نصف روز ور دست باباش کفاشی بود و نصف روز ما بین خونه و کفاشی در تردد که مواظب منیره و علیرضا باشه.

بعد از یه مدت به کله شمس الله زد بهترین شغلش براش سرایداری هست نه دیگه لازم است کرایه خونه بده. نه نگران بچه ها است که کجا هستند و چه می کنند. دایم بچه ها پیشش هستند. اما منیره راضی نمیشد.می گفت اگر مامانم برگرده ما نباشم از کجا ما را پیدا کنه؟ دعوا و گریه هر شب پدر و دختر همین بود. تا اینکه یه روز منیره یهویی نظرش عوض شد و اصرار اصرار که دیگه از این خونه بریم و رفتند.

شمس الله کارسرایداری تو شمرون پیدا کرده بود. یه خونه ویلایی که چند تا خانواده زندگی می کردند، یه باغ بزرگ داشت و کلی کار برای شمس الله. بچه ها بزرگ شدند. منوچهر دیپلم فنی گرفت. برگشت همون محله قدیمی یه مغازه تعمیرات لوازم خونه راه انداخت. کار بارش گرفت مغازه رو چند سال بعد خرید. هنوز که هنوزه احتمالا همونجا سر سه راهی مغازه داره. منیره سیکلش رو که گرفت شوهر کرد سه تا پسر داره. اما علیرضا ؟

علیرضا شصت و پنج، شصت و شش سرباز بود. سر پست از پشت خفتش کردند، با قوطی روغن نباتی سرش رو بریدند. زندگی علیرضا از اینجا تمام شد و ورق زندگی بقیه اعضا خانواده از اینجا برگشت. شمس لله یهو انگار از پوستین خودش در اومد. ریش گذاشت لباس سیاه پوشید و شد حزب اللهی دو آتیشه که ما برای انقلاب خون دادیم. پای ثابت نمازجمعه ها شد. شمس الله پدر داغ دیده، در اولین قدم درخواست وام بدون عوض کرد برای خرید کفاشی. پول رو که گرفت، در قدم بعدی یک خانواده اهوازی پیدا کرد که شوهر خانواده در بمبارون کشته شده بود. زن رو عقد کرد و بعد رفت سراغ بنیاد شهید که باید به ما خونه بدید. من هم پدر شهیدم هم سرپرست خانواده شهید. یه خونه مصادره ای از بنیاد شهید تو قیطیریه گرفت. قدم بعدی زن جدید ازش حامله شد و براش بچه آورد که اسمش رو گذاشتند علیرضا.

منیره و منوچهر شدند دشمن خونی شمس الله. گفتند ننه مون رو اذیت کرد تا گذاشت رفت بچه رو اونجوری به دندون کشیدیم بزرگ کردیم، حالا داره با خون بچه کاسبی می کنه. دیگه رابطه شون قطع شد. شمس لله به ککش هم نبود تازه راه رو یاد گرفته بود. شمس الله چاقه سابق یا حاج شمس الله امروز چندین کفش فروشی بزرگ تو جاهای مختلف تهران داره. یه مدت هم زده بود تا کار ساخت و ساز که سرش کلاه گذاشتند. از زن جدیدش سه چهار تا بچه داره. زندگی جدید و متفاوتی داره. دیگه نمیشه شناختش. منوچهر و منیره تا مدتها باهاش قهر بودند. بعد از مدتی با منوچهر آشتی کرد، اما منیره تا سالهای سال باهاش همچنان قهر موند.

سر زری چی اومد؟ کسی نمی دونه. منیره یه بار خیلی سال بعدگفت مامانم رو یه روز همون موقع ها دیدم با یه آقاهه داشت راه می رفت یه بچه هم داشتند، خوشحال بود. نرفتم جلو. مامانم می خندید. احتمالا باید همون موقعی باشه که یهو اومد گفت دیگه بریم. تو این خونه نمونیم. دیگه نگران نبود مامانم اگر بیاد ما نباشیم چی؟ شاید نگران بود که باباش هم اتفاقی مامانش را یه روز تو خیابون همراه همون آقاهه ببینه. شاید هم با مامانش هم قهر کرد. دیگه گفت بریم.


پایان

هومن مزین

خاطرهداستانزندگیجدایی
مهندس برق - دکترای سیستم های قدرت - تکنیکال لیدر - در سالهای پایانی دهه ۳۰ زندگی. راجع به دغدغه های روزمره ام می نویسم. https://zil.ink/mymazinlife
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید