
قلم را در دست گرفتم، اما هر چه تلاش کردم، انگشتانم توان حرکتدادن به آن را نداشت.
انگار که قلم، همچون میخی بر روی صفحه کاغذ کوبیده شده بود!
پشت میز نشسته بودم، اما آنجا نبودم. دست و دلم به کار نمیرفت و جای دیگری بود. در جستجوی رؤیایی دیرینه که از اعماق وجودم مرا صدا میزد.
صدایی آشنا مرا فرامیخواند. بر خلاف همیشه که حیران بودم در حجم عظیم اتفاقات پیشرو، این بار نوایی آشنا مرا بهسوی خود فرامیخواند. گواینکه پدری به فرزندش میگوید : دستانت را به من بده و با لبخند منتظر اقدام کودکش است.
مثل موج دریا، قدرتی عظیم در درونم به تلاطم افتاده است. موجی در جهت وزش باد و در امتداد تشعشع نور خورشید. به دوردستها فراخوانده میشوم.
دست دیگرم را مشت کردم. قلم را محکم در بین انگشتانم گرفتم و با فشار زیاد حرکت دادم و نوشتم:
به نام خدا. به نام آنکه قلم را آفرید و به من توان نوشتن داد