هوشیاران
هوشیاران
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

بسامد

هوای رخوت انگیز ظهر که مادربزرگ را وادار به قیلوله (زُباله خواب) می‌کرد، می‌رفتم سر  وقت نهر آب پشت خانه...
هوای رخوت انگیز ظهر که مادربزرگ را وادار به قیلوله (زُباله خواب) می‌کرد، می‌رفتم سر وقت نهر آب پشت خانه...

بسامد

یک

آخر زمین جلوی خانه‌ی پدربزرگ، باریکه‌راهی بود که طی یک سراشیبی وارد مزارع برنج می‌شد. در واقع به یکی از مرزها (باریکه راه بین کرت‌های برنج) راه داشت. از دِرُوی برنج که برمی‌گشتیم، انگار بر ساحلی زیبا فرود آمده‌ایم. پهنه‌ی سبزرنگ با چند تک درخت لیلکی[1] در میانش که گاهی چند راس گاو و گوساله زیر آنها در استراحت و نشخوار بودند، و خانه پدربزرگ در انتهای آن. در سمت راست این منظره، توتستانی بود که اطراف آن را درختان سیب و بِه پوشانده بودند. از جاهای دنجی بود که پدربزرگ آنجا می‌نشست و خیره می‌شد به افق و در حالی که حرفی هم نمی‌زد احساس خشنودی از لحظه حال را از او دریافت می‌کردی. از زمان کودکی‌ام به بعد، هرگاه چشمم به تصاویر سرسبز سوییس و دیگر مناطق اروپا می‌افتاد، در ذهنم خاطرات کودکی مربوط به محوطه خانه‌ی پدربزرگم تداعی می‌شد.

و روبرو، خانه‌ی پدربزرگ با کتامی بزرگ در منتهی‌الیه شمالی ساختمان. در جلوی خانه باغچه‌های بزرگِ پُر از انواع رنگهای رُز. ارتفاع رزها آنقدر بود که آدمهای جلوی ساختمان از پشت باغچه دیده نمی‌شدند. راهروهای بین قطعات باغچه خیال‌انگیز و با شکوه بودند. مادربزرگ انگار بدون گل‌ها نمی‌توانست هوا را نفس بکشد.


ازدحام شگفت‌انگیز آهن و ماشین
ازدحام شگفت‌انگیز آهن و ماشین


دو

ریموت را می‌زنم و در پارکینگ باز می‌شود. دنده عقب می‌خواهم از پارکینگ خارج شوم. خودرویی که روبروی در پارکینگ، سمت شمالی کوچه پارک کرده کار خروج ماشین من از پارکینگ را سخت و کند کرد. بالاخره خارج شدم. به آخر کوچه که رسیدم یک خودرو سر کوچه پارک می‌کرد طوری که نصف خروجی کوچه را اشغال کرده بود. تا به خودم بجنبم ماشین را گذاشت و رفت. به سختی وارد خیابان شدم. ردیف خودرو‌ها مانند ردیف مورچه‌هایی که از سوراخ خودشان بیرون زده‌اند، لِک و لِک می‌کنند که زودتر بروند، کجا؟ الله اعلم. چیزی که در قرن ۲۱ فراوان است سرگردانی است. از طریق یکی از کوچه‌ها، از خیابان فرعی می‌زنم به خیابان اصلی. انگار زمین و زمان پر است از ادوات آهنی، ماشین. کو گوشه‌ی دنج؟ زنی با ظاهری که گویا پیشتر بیشتر از حالا سانتی‌مانتال بوده سرش را کرده در سطل زباله‌ی مکانیزه شهرداری و ضایعات جمع می‌کند. مغازه‌ها بازاند و شلوغی خیابان و پیاده‌رو است که نماینده زنده بودن شهر است.

و وارد جاده اصلی که شدم، با اینکه هیچ تصویر جدیدی مقابل چشمانم نبود، باز از دیدن این فوج عظیم خودرو جا خوردم. به خیال خودم زود از خانه بیرون زدم و این مردمِ عاشق زندگی شبانه تا بیایند از خواب ناز بیدار شوند من کارم را انجام داده‌ام و برگشته‌ام. فکر می‌کنم چرا وقتی همسرم فوج عظیم مورچه‌ها را در حال حرکت می‌بیند شگفت زده می‌شود و ناخواسته‌ فریاد می‌زند «هادی‌ی‌ی‌ی!!» این همه آهن و ماشین که مانند رودخانه‌ای در جریان است شگفت‌انگیزتر نیست؟!

خلوت ما کجاست؟ خانه‌ی آپارتمانی ۷۰-۸۰ متری. يا گوشه‌ای دنج از فضای مجازیِ یک اجتماع مجازی؟

...خوردن شاخ و برگ درختان و بوته‌ها به هم، صدا جاری آب در نهر و صداهای پرندگان بودند که هماهنگ با هم موسیقی سبک ملایمی را می‌نواختند که احساس سرخوشی وصف‌ناپذیری ایجاد می‌کرد..
...خوردن شاخ و برگ درختان و بوته‌ها به هم، صدا جاری آب در نهر و صداهای پرندگان بودند که هماهنگ با هم موسیقی سبک ملایمی را می‌نواختند که احساس سرخوشی وصف‌ناپذیری ایجاد می‌کرد..


سه

از دیدن پروانه‌ای که در خطوط زیگزاگهای عمودی لابه‌لای گل‌ها و بوته‌ها، مستانه می‌چرخید، سرخوش می‌شدم. سنجاقکها را که می‌دیدم مانند هلیکوپتر لابه‌لای بوته‌های اطراف نهرهای آب و ماندابهای بعد از بارندگی‌ها در مسیرهای سینوسی می‌چرخیدند تمایل به شیطنت وصف ناپذیری به من دست می‌داد که وسوسه می‌شدم از فاصله نزدیکتری وجودشان را احساس کنم. هوای رخوت انگیز ظهر که مادربزرگ را وادار به قیلوله (زُباله خواب) می‌کرد، می‌رفتم سر وقت نهر آب پشت خانه. پر بود از بچه ماهی. بی حد وحصر می‌توانستم کودکی کنم. سکوت محض بود و در این زمینه‌ی سکوت، خوردن شاخ و برگ درختان و بوته‌ها به هم، صدا جاری آب در نهر و صداهای پرندگان بودند که هماهنگ با هم موسیقی سبک ملایمی را می‌نواختند که احساس سرخوشی وصف‌ناپذیری ایجاد می‌کرد. گویی زمان متوقف شده بود. تو بگو کاربرد ساعت در اینجا چیست؟ کندی و تندی محسوس نبود. همه چیز سر جای خود و متین بود. در هوای گرم و شرجی ظهر، نسیم خوشی از سمت دریا می‌وزید که در میانه‌ی این هوای گرم نوازشت می‌کرد. آزاردهنده‌ترین تصاویر شکار سنجاقکی توسط گنجشک یا پرستویی بود.

چیزی که در قرن ۲۱ فراوان است سرگردانی است. ..
چیزی که در قرن ۲۱ فراوان است سرگردانی است. ..


چهار

ماه‌ها بود که با بهانه‌های بیماری و گرانی و... از رفتن به رستوران طفره می‌رفتم. هر چند اینها دلایل محکمی برای من بودند اما گذران سه ماه تابستان در خانه، حتی اگر بهانه درس خواندن پسر بزرگتر هم در کار باشد، به قولی ستم کوچکی نبود. تصمیم گرفتیم برای شام برویم. پیاده می‌رویم و گشتی هم می‌زنیم و این قدم زنان رفتن، خودش تحریک بیشتر سیستم هاضمه برای وعده‌ی چربتری خواهد بود.

جمعیت در پیاده رو موج می‌زند. تصویر خط قطور سیاهی که از مورچه‌های در حال حرکت تشکیل شده و شگفتی همسرم را برانگیخته در ذهنم تداعی می‌شود. اینها از کجا آمده‌اند. کدام خلوت را پشت سر خود جا گذاشتند و آمدند در این کلونی انسانی؟ چه انگیزه‌ای آنها را از آرامشی که طبیعت با سخاوتمندی به آنها ارزانی داشته بود به این انبوه ناآرامی کشانده؟

خانمی بیست و چند ساله، نشسته روی چهارپایه‌ای گیتار می‌زند. کمی آنطرف تر خانمی دیگر نشسته روی زمین، در حالی که مَنگْ، لوله شده روی سنتور، ساز خود را می‌مالد تا صدایی از آن در آورد تا شاید عابری از روی دلسوزی و بعید است از روی هنر دوستی، اسکناسی کنار ساز بیاندازد. هر چه که نامش را بگذاریم موسیقی خیابانی نمی‌توان نامید.

پسرکی پنج یا شش ساله دنبال مشتری می‌گشت تا آدامسهای خود را بفروشد. چیزی که در این ازدحام نمی‌بینی و احساس نمی‌کنی آرامش است. انگار از ازل اینطور بود و تا ابد همینطور خواهد ماند.

پهنه‌ی سبزرنگ با چند تک درخت لیلکی
پهنه‌ی سبزرنگ با چند تک درخت لیلکی


پنج

نشسته‌ام روی پله‌های کتام. می‌بینم پرستوها سر و صدا کنان دور محوطه حیاط می‌چرخند. هر از چند گاهی یک پرستو از اطاقک طویله بیرون می‌زند و یک پرستوی دیگر وارد اتاقک می‌شود. کنجکاوی‌ام دست بردار نیست. مادربزرگ نمی‌دانم کجا مشغول است. نمی‌بینمش. به آرامی می‌روم داخل طویله تا ببینم پرستوها کجا می‌روند و می‌آیند؟ طویله کوچک زیر خانه مخصوص نگهداری گاوها و گوساله‌ها در فصل سرما بود. یک لانه زیبای پرستو پهلوی یکی از تیرکهای سقف جا خوش کرده بود. دهان جوجه‌ها گوش تا گوش باز بود و مادر یا پدرشان در حال غذا دادن بودند. انگار پدر و مادر به نوبت می‌رفتند غذا شکار می‌کردند و می‌آوردند برای بچه‌ها. ساعتها در نخ آن لانه بودم. سقف اتاقک آنقدر کوتاه بود که اگر کنده‌ی کوچکی زیر پایم می‌گذاشتم دستم به داخل لانه می‌رسید.

آن روز گذشت. فردا وسوسه‌ی دست بردن به لانه پرستو و لمس کردن بدن جوجه پرستو رهایم نمی‌کرد. کنده‌ی کوچکی که مخصوص نشستن بود (کَتَل) زیر پایم گذاشتم. دست بردم داخل لانه و یکی از جوجه‌ها را که هنوز بدنش پرزدار بود به دستم گرفتم و آوردم بیرون. مثل یک تیکه گوشت لُخم مخملی بود. مادر و پدرش بیرون اتاقک غوغا به پا کرده بودند. من با احتیاط جوجه را به لانه برگرداندم. به محض اینکه از کتل پایین آمدم مادر بزرگ با صدای بسیار محکم و آمرانه و در کمال آرامش گفت «دیگه اینکار رو نکن!»

بعدا فهمیدم که مادر بزرگ از سر و صدای غیر عادی دو پرستو بیرون اتاقک فهمیده بود که در لانه‌ی آنها اتفاقی افتاده و شاید ماری وارد لانه شده. آمده بود ببیند چه شده که دیده بود نوه‌اش در حال وارد شدن به لانه است. هیچ نگفته بود تا ببیند چه می‌شود.



[1] . درختی شبیه اقاقیا و اتفاقا نزدیک به همان خانواده. اقاقیای وحشی هم می‌گویند. بلندتر و وحشی‌تر و نامتقارن همراه با تیغ‌های بسیار بلند و وحشتناک. چوب بسیار سختی دارد و به همین دلیل هنوز هم در بعضی مناطق گیلان همچون اشکورات و تالش در ساختمان تاسیسات خانه‌های روستایی، طویله و انبار کاه و علوفه از آن استفاده می‌شود. گیاه‌شناسان می‌گویند لیلکی کهن‌ترین درخت ایران و آسیا و بازمانده از عصر یخبندان است.

خانهداستان کوتاهزندگیزندگی روزمره
جولان یک دنیا حرف و نوشتنی در ذهنم ... آخرش چند یادداشت پراکنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید