ویرگول
ورودثبت نام
هوشیاران
هوشیاران
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

درباره «حرف بزن خاطره»


اولین بار که این کتاب رو در دست گرفتم چیزی که اذیتم کرد و نگذاشت که کتاب در یک سیر متعارف برای من پیش برود، ترجمه‌ی بسیار بد آن بود. برگردان جملات زیبا و بدیع با استفاده از عبارات زیبا اما نامفهوم یا شاید هم پیچیده!! همچنان که در کتاب پیش می‌رفتم، با توجه به شناختی که از پیش از نابوکوف و تسلط زبانی او بر فرانسه، روسی، انگلیسی و آلمانی داشتم، دیدم استفاده از این زبانها در قالب اصلاحات یا ضرب‌المثل‌ها، به وفور در کتاب رخ داده که گاهی اذیت کننده است. وقتی منِ خواننده در خوانده این متن اینقدر اذیت می‌شود شما تصور کن مترجم چه جانی کنده تا بتواند متن را در قالب فارسی روان ( که متاسفانه خیلی هم روان درنیامد) به ما عرضه کند. بنابراین شاید ترجمه خیلی بد نباشد بلکه متن بسیار سختی باشد برای ترجمه. البته ممکن بود اگر مترجم چند برابر این مدت زمان صرف ترجمه این کتاب ارزشمند می‌کرد ترجمه بهتری از آب درمی‌آمد.


اما کتاب. اولین نتیجه بسیار مثبتی که کتاب روی من داشت دلداری‌ای بود که توانستم به خودم بدهم که این همه نگاه و بررسی خاطرات کودکی من اصلا نامتعارف نیست و ناشی از یک عدم توازن روانی نمی‌تواند باشد!؛ اگر هم باشد دست کم یک نفر دیگر را می‌شناسم که اینگونه است. ناباکوف آنچنان در جزیی‌ترین اجزای خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی خود غور کرده، و لحظاتی کوتاه از آن دوران را بسط داده که گویی داستان‌سرایی می‌کند از زندگی یک قهرمان. حس نوستالژیکی که نگارنده در هنگام نگارش بعضی قسمتها مثلا قسمتهای زیادی از فصل چهار، به عنوان نمونه مراسم پیش از خواب در فاصله کوتاهی بعد از تاتی تاتی کردنش داشته، به شدت به خواننده منتقل می‌شود.

«خواب احمقانه‌ترین اتحاد جهانی است، با گزاف‌ترین حق عضویت... شکنجه‌ای ذهنی است که من آن را خوارکننده می‌شمارم.» نابوکوف ترجیح می‌داده که به جای اینکه هزینه بسیار گزاف زمان را صرف خوابیدن کند، صرف خواندن و نوشتن و معمای شطرنج و بازبینی خاطرات زندگی‌اش کند؛ «تو و فرزندمان در اتاق کناری خواب بودید. چراغ روی میزم را ورقی کله قندی ...پوشانده بود و نور حاصل در هوایی حلقوی، که از دود تنباکو سنگین شده بود، ته‌رنگی مهتابی بخشیده بود،...» [ممکن است منظور بیچاره نابوکوف این بوده باشد که نور حاصل همراه با حلقه‌های سنگین دود تنباکو گِرد چراغ می‌چرخید]«ساعت مچی‌ام، جوی کوچکی از زمان در مقایسه با دریاچه‌ی یخ‌زده‌اش بر صفحه‌ی شطرنج، سه و نیم را نشان می‌داد.» احتمالا همانطور که زمان بر صفحه شطرنج متوقف می‌شده، هنگام بازبینی خاطرات تلخ و شیرین زندگی‌اش نیز، اگر متوقف نمی‌شد، بسیار کند پیش می‌رفته که نابوکوف آن همه سیر می‌کرد در آن خاطرات! و او چقدر از لحظاتش به خوبی استفاده می‌کرده، به واقع لحظات را الماس‌های نابی می‌دیده که به هیچ عنوان حاضر نبوده آنها را برای به سر بردن در بی‌خبری و ناهشیاری دنیای خواب سیر کند. بایستی به بهترین شکل ممکن، البته به زعم خودش، از زمان سود می‌جسته و آیا جز این است که همین تفکر یا عادت یا رویه خیلی خوب بوده که از او این چنین نویسنده برجسته و حرفه‌ای ساخته است؟

خوب از فحوای کتاب که چه عرض کنم، از همین چند سطر توصیف من از کتاب هم بر می‌آید که نابوکوف به شدت با خواب مشکل داشته و این همه بی‌خوابی، در حالی که همسر و فرزندش در خواب عمیق بوده‌اند، احتمالا یکی از مهمترین و بزرگترین مشوقهای او بوده در این همه قرقره کردن و هزاربار جویدن و غور کردن در خاطرات دور زندگی‌اش. البته ممکن بود اگر ما هم بخاطر شرایط کشورمان مجبور به مهاجرتی اجباری شویم آن هم در شرایط بسیار بد اجتماعی و سیاسی و اقتصادی آن زمان روسیه و جهان و البته خانواده، که طی یک دوره حدود بیست ساله پنجاه یا شصت بار تغییر مکان بدهی (!!) بی‌خواب تر از نابوکوف می‌شدیم. ببینید شرایط بد حکومت یک مملکت چه بر سر آدم می‌آورد!!

این کتاب بیشتر از این که یک کتاب خودزندگی‌نامه متعارف باشد سیری است که یک آدم در زندگی خودش دارد. نابوکوف قسمتهای خاصی از زندگی‌اش برایش پر رنگ شده و آنها را زیر ذره بین بازبینی و یادآوری می‌کند. شاید همین قسمت‌های پر رنگ زندگی‌اش بوده که نابوکوفی که ما می‌شناسیم را ساخته است. کتاب، شاید برای بسیاری کتاب خوش‌خوانی نباشد، اما من لذت بردم از همراه بودن در تک تک پررنگ‌های خاطرات نابوکوف. همان پررنگ‌هایی که در زندگی همه‌ی ما هست و ممکن است مانند لحظه‌ای باشد گذرا برای هر کدام از ما که دیگر در یادآوری آن چیز باارزشی نجوییم.

ترجمه کتابکتاب خوانیولادیمیر نابوکوفخاطراتخودزندگی نگاره
جولان یک دنیا حرف و نوشتنی در ذهنم ... آخرش چند یادداشت پراکنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید