ویرگول
ورودثبت نام
هوشیاران
هوشیارانجولان یک دنیا حرف و نوشتنی در ذهنم ... آخرش چند یادداشت پراکنده
هوشیاران
هوشیاران
خواندن ۲ دقیقه·۱۳ روز پیش

مَرد

مَرد روز کاری سختی داشت. تازه بایستی حداقل چهار ساعت اضافه کار اجباری هم می‌ماند. با خانه در تماس بود و خبر داشت که همسرش به خاطر درد قدیمی کلیه به همراه پسر بزرگش، از پیش از ظهر رفته‌اند به درمانگاه.

حدود یک ساعت مانده بود به پایان کار که پسرش زنگ زد و گفت بعد از اینکه با مامان برگشتم خانه یک بار دیگر هم برای بردن نمونه به آزمایشگاه رفتم. عصری خودم کار دارم اگر می‌توانی خودت برای سونوگرافی مامان بیا. ساعت هفت برای سونوگرافی وقت دادند.

زنگ زد به مدیر کارخانه که مهندس بایستی به خاطر خانم‌ام بروم. گفت برو. با خودش فکر می‌کرد چند ماه دیگر بازنشسته می‌شود و شاید کمی راحت شود. ولی پشتش می‌گفت چه فایده!؟ توفیری ندارد. کماکان بایستی بدوی.

با سواری‌های خطی، طی چند کورس رفت خانه. زنش را برداشت و رفت مرکز تصویربرداری پزشکی برای انجام سونوگرافی.

تا برسند خانه ساعت حدود 10 شب شده بود. خیلی خسته و بی‌رمق بود. پای چپش را می‌کشید. نرسیده به خانه پنج پرس غذا گرفتند. پسر پنج ساله‌اش انگار پشت در منتظر بود. دو برادر بزرگش حوصله‌ی سر و کله زدن با او را نداشتند به همین خاطر با دیدن پدرش شروع به شیرین زبانی برای پدرش کرد. سفره را پهن کردند و با وجود خستگی در حالی که در کنار پسر کوچکش نشسته بود همراه با گفت و خند شروع کرد به غذا خوردن. فلفل داخل ظرف را انداخت دهانش. فلفل خیلی دوست داشت. فلفل به شدت تند بود. گفت عجب فلفلی بود تا پایین سوزاند! گوش‌هایش قرمز شدند. سرفه‌اش گرفت. همسرش یک لیوان آب به دستش داد. روی سفره بالا آورد. پسر کوچکش ترسید. گفت پسرم چیزی نیست بیا بنشین غذایت را بخور. جمله‌اش تمام شد و نشد، چشمهایش سیاهی رفت. به پهلو افتاد. دست و پا می‌زد. پسر کوچکش وحشت‌زده جیغ می‌کشید. زن هوار می‌کشید. پسر دومش به دیوار تکیه داده بود و با چشمان از حدقه در آمده نگاه می‌کرد. پسر بزرگش زنگ زد به اورژانس. پرسیدند چه شده و او توضیح داد. گفتند ممکن است سکته کرده باشد. آرامشتان را حفظ کنید. می‌آییم.

یک ربع طول کشید تا آمدند. بردند نزدیکترین بیمارستان. تشخیص‌شان سکته مغزی بود. به کما رفته بود. ضریب هوشیاری 3.5 . فردا شبش شد 5.5. شب بعد 3.5. دو ساعت بعد ایست قلبی کرد. هر چه کردند احیا نشد.

مرد

این روزهای سخت یک مردروزهای سخت مردانه
بازنشستگیروز مردخانوادهداستانک
۰
۰
هوشیاران
هوشیاران
جولان یک دنیا حرف و نوشتنی در ذهنم ... آخرش چند یادداشت پراکنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید