هوشیاران
هوشیاران
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

وسواس فکری


« من که تبلت نمی خوام. لپتاپ دارم و دسکتاپ هم که دارم، و همه کارهام با همینا انجام میشه، تازه بگذریم که ای-ریدر [1] و گوشی بزرگ هم دارم. پس دیگه لزومی نداره این همه هزینه کنم که چی؟ یه تبلت هم داشته باشم؟ نه! نه! خرج اضافه است!»

لیست خرید را نگاه کرد، اسپند، روغن زیتون، لیمو عمانی، چند تا سوسیس و دو تا نون باگت. مسیر را طوری انتخاب کرد که دو بار از یک جا رد نشود و در کوتاه ترین مسیر خریدهایش را انجام دهد.

در مسیر خود پسر‌بچه‌ ای را سر کوچه ای دید که گوشه‌ای نشسته و در حالی که دو سر هدفونی در گوشهایش بود با تبلتش ور می رفت. کمی دقت کرد که ببینه مارک تبلت چیست. نتوانست بخواند. با خود فکر کرد « تبلت بایستی نه خیلی کوچیک باشه و نه خیلی بزرگ، همین اندازه‌ای که دست این پسره هست فکر کنم عالیه!»

وارد مغازه عطاری شد، فروشنده و شاگردش انتهای مغازه پشت مانیتور کامپیوتر پنهان شده بودند! به محض وارد شدن او، گویی که در صفحه کامپیوتر تصویر مغازه را هم دیده باشند، یکی ‌شان گفت: «بفرمایید؟» لیمو امانی و اسپند را بایستی اینجا می خرید. به نظر می رسید لیمو عمانی خوبی ندارد بنابراین فقط مقداری اسپند خرید کرد. در همین حین که شاگرد مغازه‌ دار اسپند را وزن می کرد به باتری تبلتها فکر می کرد. «چالشی که هنوز تکنولوژی نتونسته حلش کنه، باید هنگام انتخاب تبلت به این مورد توجه مخصوص داشته باشم. مصرفش بایستی کم باشه یا باتریش قوی باشه. مهمه که طول عمر باتری زیاد باشه... اصلا چرا من به این چیزها فکر می کنم، مگه می خوام تبلت بخرم؟!، کار بی خودیه، حتی اگر بخوام برای کتابخونی استفاده کنم کتابخون که دارم. نه! نه! از این فکرها بیا بیرون!»

وارد مغازه خواروبار فروشی شد، برای خرید روغن زیتون. «آقای لطفی! یک ظرف از اون روغن زیتونهای خوبتون برام بیارید!». «برندش هم مهمه! تو این بازار مکاره جنس تقلبی خیلی بیشتر و فراوون تر از جنس اصلیه!... من موندم این فکرها چیه؟ آخه تبلت کدومه؟ دست بردار!» از مغزش گذشت. مغازه‌ دار ظرف روغن زیتون را روی پیشخوان گذاشت.

-«روغن زیتون اصل و تصفیه نشده هست دیگه؟»

-« خاطرت جمع، تصفیه شده اش هم داریم ولی این رو از خود رودبار برامون میارن، عالیه، خودم از این استفاده می کنم.»

در حالی که اشاره می‌کرد به دو کیسه حاوی لیمو عمانی که کنار هم قرار داده شده بودند پرسید: «لیمو عمانی خوب هم داری؟»

-« آره هر دو تا خوبند فقط ریز و درشته.» و مقداری لیمو عمانی هم خرید. به لیست خودش نگاهی انداخت. چند تا سوسیس و دو تا نان باگت مانده بود. در مسیر خود از کنار چندین مغازه گوشی و تبلت فروشی می گذشت. علارغم اینکه نمی خواست توقفی داشته باشد اما در کنار ویترین دو تا از مغازه ها چند ثانیه‌ای هم توقف کرد و نگاه سریعی به ویترین انداخت.

« فکرش را بکن، اگر بتونی کتابهای الکترونیکت رو همیشه همراه خودت داشته باشی چه مزیتیه!؟ در واقع عالی تر از این نمیشه! ولی کتابخون چی؟ ایرادش اینه که فقط بدرد فایلهای کتاب می خوره ولی تبلت همه کاره هست!... البته لپتابم هم خیلی بزرگ نیست، گوشیم هم صفحه بزرگی داره!!... نه!نه! چه کاریه؟ واقعا خرج اضافه ست. ببین این تکنولوژی چه گرفتاری‌ای برای مردم شده؟ گوشی، تبلت، لپتاب، دسکتاپ، ای‌ریدر، کوفت...»

بایستی از خیابان رد می شد و به سمت شرقی خیابان می رفت. حین گذر از خیابان خودرویی را دید که در آن تبلت تقریبا بزرگی را به تکیه‌گاهی روی داشبور تکیه داده بودند. گویی تلوزیونی آنجا نصب کرده باشند. فکر کرد « استفاده از تبلت در اون شرایط چقدر می تونه خطرناک باشه! واقعا چه لزومی در استفاده از تبلت به آن بزرگی در یک خودروی سواری هست ؟! نبودش چه اشکالی رو می تونه ایجاد کنه که راننده تن می‌ده به استفاده از اون در این شرایط؟!»

این قسمت از شهر، هر دو سوی خیابان پر بود از فروشگاهها، مغازه ها و چند پاساژ مخصوص گوشی و تبلت و لپتاب. وارد نانکده شد. دو تا نان باگت خرید کرد و خارج شد. چند مغازه پایینتر فروشگاه محصولات پروتئینی بود. وارد شد. این جا هم مغازه دار پشت یخچال بزرگ، ته مغازه در حالی که داشت با چیزی مثل تبلت یا تلفن بزرگ ور می رفت، پشت میزش نشسته بود. انگار داشت قطعه‌ای موزیک تصویری تماشا می کرد. «بایستی بلندگوی قوی ای هم روش باشه، به هر حال تمام وقت که سر آدم تو کتاب نیست. بِین اش یه آهنگ هم گوش می ده. تازه حین مطالعه هم می شه یک قطعه موسیقی آرام بخش گوش داد.» خریدش را انجام داد و خارج شد. « یعنی توی این دنیای پرمشغله و پر از گجت آرامش هم هست؟!، از لحظه ای که از خونه زدی بیرون با دستت خریدهای های خونه رو انجام می دی و با مغزت این تبلت لعنتی!» وارد کوچه ای شد که خانه‌اش در آن قرار داشت. یادش آمد بایستی مقداری پول نقد هم از عابربانک بگیرد.

پول و صورتحساب را از دستگاه گرفت. نگاهی به صورتحساب انداخت. با خودش فکر کرد که اگر قسطهای یک ماهش رو پرداخت نکنه مبلغ قابل توجهی میشه «اگر قسطهام یک ماه عقب بمونه چی میشه...یک ماه؟ مردم چند تا چند تا قسط عقب می اندازند.» به برند‌ها فکر کرد، ارزش عددی چهار قسط عقب افتاده آنقدر بود که بشه صاحب یک تبلت قابل قبول شد. همینطور در عالم خود با اعداد اقساط و مارکهای تبلت مشغول بود که دید جلوی یکی از فروشگاه‌هاست. اتفاقا یکی از بهترینهای آن! « من اینجا چکار می کنم؟... میشه این رو به فال نیک گرفت، اصلا قرار نبود اینجا باشم!!» دید اتفاقا آن مارک مورد نظرش که از اینترنت اطلاعات مفصلی درباره آن کسب کرده بود در ویترین هست! چند دقیقه خیره به ویترین نگاه کرد، ولی معلوم نبود دقیقا کدامیک را تماشا می کند و اصلا به چه فکر می کند. یادش آمده بود که علاوه بر چهار قسط بانکی، مبلغی هم به شکل دستی بدهکار بود.

* * *

به ساعتش نگاهی انداخت. حدود نیم ساعت از ظهر گذشته بود. کیسه دسته دار نایلونی حاوی تبلت و باقی خریدها را در دستهایش جابجا کرد و با سرعت بیشتری به سمت خانه حرکت کرد.

[1] . e-reader یا e-book reader


داستان کوتاهزندگی امروزوسواس فکریتبلتگجت
جولان یک دنیا حرف و نوشتنی در ذهنم ... آخرش چند یادداشت پراکنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید