خوابیدنِ تنهایی را اغلب ترجیح میدهم؛ غیر از شبهایی که واقعن احساس میکنم محتاج بغلم، تنهایی خوابیدن همیشه بهتر است:
با خودت راحتی؛ کشوقوس میآیی، خمیازه میکشی، آروغ میزنی، گوشی را میچرخی، آبدهنت را قورت میدهی، انگشت میکنی تووی سوراخ دماغت، خودت را ناز میکنی، میزنی و یا لذتبخشترین کار جهان را انجام میدهی.
در تنهایی قباحت معنایی ندارد. بدترین کار جهان که در تنهایی میتوان انجام داد، چیست؟ فکر کردن به کشتن یک نفر؟
خب. من دارم به کشتن یک نفر فکر میکنم.
هرچند یک گربهی ملوس روی شکمم لم داده و خرخر میکند و دارم یکدستی پسِ کلهاش را میمالم، دارم به کشتن یک نفر فکر میکنم.
ایدهیی ندارم که کی. صرفن مفهوم قتل برایم جالب شده.
اما من تنها نیستم. دوستم همین بغل خوابیده. خیلی نزدیک. جوری که کنارهی آرنجم تا کمی پیش چسبیده بود به بازوش و دستم از حرارتش گرم بود. حالا پشتش را کرده به من و گربه از روی شکمم آمده بینمان. نباید بستنی میخوردم. به لاکتوز حساسم. شکمم قاروقور میکند و ناخودآگاه انگشت کوچک پای راستم را قفل کردهام پشت انگشت یکیمانده به آخر.
بهگمانم گرسنهام. باید باشم. کل روز فرصت نکردم چیزی بخورم. یک نسکافه، یک لیوان گندهی آمریکانو، دو لیوان چاینبات، یک معینیپور فِیک و یک مشت پففیل.
فردا امیدوارم یک همبرگر گنده از آسمان بیفتد تووی دهنم. اگر نشد، یک تخم مرغ هم کافیست. اگر آن هم نشد، به تقلید از بدنم، پروتئینهای خودم را میخورم. یامیامیام.