فاطمه
فاطمه
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

میتونی فکر کنی

بزرگ تر که شدی،از بیست سالگی که گذشتی میتونی به من فکر کنی ، به اینکه بودم،فکر میکنی چه حرفایی میزدم خودمو احمق خطاب میکردم و تو رو تبدیل به یه فرشته بی عیب کرده بودم.میتومی منو یادت بیاری زیر لبت بگی چشماش سیاه بود پر از آب،موهایی که از حنا سیاهیشو از دس داده بود زیر نور مثل کدو نارنجی شده بود.میتونی بگی دستمو می کشیدم روی دیوار و نبضشو می گرفتم.دیوار داد میزد و چیزی شنیده نمیشد.

میتونی بهم فکر کنی،میتونی یکیو بگیری کنارت و به شعر خوندن من فکر کنی و مطمن باشی که دوسم نداری.بگی دیونه بود و من بهش گفتم هیچی نیست.میتونی منو یادت بیاری میتونی بهم فکر کنی من این اجازه رو بهت میدم

میتونی قیافمو بیاری جلوی چشات و بگی این یه خنگ زشت بود.

میتونی به این فکر کنی من هیچ جای توی زندگیت ندارم ولی تونستم بمونم توی ذهنت.

میتونی به من فکر کنی.ماهی یه بار .یا روز تولد خودت.سالی یه بار.تو به من فکر میکنی.

من با تو زندگی.

میتونی بزرگ تر که شدی ببینی که من نیستم.این بودنم رو می بینی و نمیدونی بزرگ تر که شدی من نیستم.انقدر هستم که به نبودنم فکر نمیکنی

انقدر هستم که وقت نمیکنی دلتنگم بشی.یا حتی فکر کنی دوست دارم.

بزرگ تر میشی اینو میدونم...

شایدم با خودت بگی چیز عجیبی بودم.چیزِ عجیب

توفکر
فاطمه، دانشجوی نقاشی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید