
همه چیز خوب بود...به رسم هر شب در حال گوش دادن به موسیقی و سناریو چیدن بودم که به یکباره به سرم زد چقدر تن و روح من تنهاست! و داستان زندگی ام قرار است به کجا برسد
چه روزهایی را گذراندم و طی این یک سال گذشته بارش اتفاقاتی را تجربه کردم که با برخی از آنها هنوز کنار نیامدم...
نمیدانم تویی که اکنون در حال خواندن این متن هستی در کدام فصل زندگی ات مشغول نگریستن به منظره آنی...
میخواهم اعتراف کنم بزرگسالی عالم عجیبی دارد...
مدت کوتاهی است وارد آن شدم...با خود گفتم هرطور شده روح رنگی کودکی هایم را در آن نگه میدارم و حفظ میکنم
قصه این است آری به وعده ام عمل کردم اما از شما چه پنهان ....برخی چیز ها واقعا دست انسان نیست...برخی احساسات به اجبار باید دریافت شوند و با آنها دست و پنجه نرم کنی
مثل همین تنهایی عجیبی که سراغ انسان می آید...هرجاهست حس میکند تنهاست...و میان جمع تنهاتر....
تنها در دل شهری شلوغ، تنها میان دوستان و خانوادههای فراوان، تنها چنان، که تنهاتر از آن، نه در ته دریا ممکن بود نه روی زمین، در این تنهایی هولناک، فقط در خیال زندگی میکرد و گذشتهٔ خود را وا میپیمود
_مرگ ایوان ایلیچ
مدتی پیش به خانه سالمندان سری زدم...به طرز باورنکردنی تمامی آنها با دیدن یک انسان جدید که من باشم لبخند بر لب زدند،فکر میکردم آدم وقتی پا به سن بگذارد بی حوصله میشود و نمیخواهد هیچکس را ببیند...اما پذیرا بودن آنها این فکر مرا شکست...
آنها تشنه لحظه ای نشستن و صحبت بی آلایشی مثل پرسیدن احوال بودند....و خواستار گوشی شنوا برای قصه زندگی و تجربیاتشان...
چیزی که در چشمانشان دیدم دریای عمیق تنهایی بود...
متوجه نمیشدم برخی از آنها روزشان را چطور میگذرانند و در دنیای روحشان چه میگذرد، زیرا از صبح تا شب مجبور بودند روی تخت بخوابند و به سقف چشم بدوزند...
اکنون با خود میگویم ...شاید از یک سنی به بعد باید برای تنهایی خالص دوران میانسالی حاضر شد...و من هم ابتدای این مسیرم...
پس این هم یک روند ساده زندگیست...باید با احساسات جدید بزرگسالی کنار بیایم....