kimia
kimia
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

از نون فانتزیِ پشت مدرسه تا املتِ کارمندی راهی نیست!

دلم املت می‌خواد با سوسیس و تخم مرغ و پنیر و آب پرتقال و نوشابه با نون بربری دااااغ. الان یه بنده خدایی رو تو شرکت فرستادیم بره املت بخره از حاج یدالله زیر طاق بازار، بش گفتیم دیر اومدی جریمه شدی :)))))

یاد مدرسه افتادم! دبیرستان روشنگر. زنگ‌های ناهار معمولا هیچی نداشتیم بخوریم چون مامانامون همینجوریَم به زور تحملمون می‌کردن حالا تازه بخوان علاوه بر لقمه صبونه، ناهارم برامون بذارن!!! پس ما مُشتی گشنه بودیم که به هر توری چنگ میزنیم واسه سیر کردن شیکم‌های بیچارمون.

اینم یه عکس عتیقه از یه کانال تلگرام عتیقه دوران دبیرستان :))
اینم یه عکس عتیقه از یه کانال تلگرام عتیقه دوران دبیرستان :))

مدرسه یه خونه قدیمی تو کوچه‌های عباس آباد بود و بچه‌ها همه پولدارای قدیمی اصفهان بودن. یه نون فروش تو کوچه پشتی مدرسه بود که مشام هر پولدار و فقیری رو ولی قلقلک میداد... سر ساعت دوازده و نیم یکی مامور میشد و دم دفتر کشیک میداد و گروه عملیات پله عارو پایین میرفتن تا به حیاط برسن. توی غربی‌ترین قسمت حیاط راه باریکه‌ای بود که می‌رسید به حیاط پشتی. جایی که از چشم همه دور بود و واسه هر اقدام تروریستی و غیرتروریستی کاملا سوتِبِل بود! خلاصه که اون راهرو رو رد می‌کردی و می‌رسیدی به همون حیاط پشتی و اونم رد می‌کردی و تهش سمت چپ یه در آهنی کوچولو موچولو بود، انگار ساخته شده بود واسه وقتایی که دوس پسرتو میاری خونه و بعد می‌خوای یواشکی فراریش بدی... ولی خب نه ما اونجا زندگی می‌کردیم و نه دوس پسری در کار بود؛ فقط یه بوی نون بود که از پشتِ در سرک می‌کشید توی مدرسه و سره ظهر غدد بزاقیمونو شدیدا تحت تاثیر قرار می‌داد! اقا برگردیم سر تیم عملیات که در این نقطه تقسیم می‌شدن به سه گروه: یکی اول راهرو مراقب بابای مدرسه بود که به خوبی سرگرم بمونه و هوای درِ پشتی به سرش نزنه، یکی دیگه با آخرین متُدهای روز درو باز می‌کرد و دو نفر اعضای هسته عملیات از گروه سوم به سرعت برق و طوووفان و باد میدوییدن اونور کوچه چندتا نون باگت قاپیده و برمی‌گشتن! مسئولِ در اینبار به آرامی و با طمانینه، درو پشت سرشون می‌بست و نونا قایم می‌شد زیر مانتو و همه چند کیلویی چاق‌تر به نظر میومدن :)) حیاطِ پشتی، بعدش راهرو، بعد حیاطِ اصلی، بعد از اون پله‌ها و بالاخره محموله می‌رسید به کلاس! حالا اینکه مگه اون نون باگتا چی داشت که اینهمه بدبختی و در به دری رو به جون می‌خریدیم و اینکه چیکار میکردیم باعاشون و چجوری از دید مدیرو ناظم دور می‌موندیم دیگه میوفته بیرونِ تایمِ آزادنویسیم و یه رُبم تمومه و باید برم به کارای مهمتر از نون باگت برسم!

پس فعلا تا فردا و یه آزادنویسی دیگه، خـُــــدانگهدار:)

پی‌نوشت یک: اگه دوران دبیرستان رو دارید پشتِ سر می‌ذارید، بدونید که از اونجا تا پشت میز کار راهی نیست! پس با فراغ بال درستون رو بخونید و در حد انتظارِ خودتون از خودتون، تلاش کنید. آقا جان توصیه و نصیحت نیستا! فقط دارم میگم از استرس بیهوده دوری کنید.

پی‌نوشت دو: فضای ویرگول داره کم کم جذاب میشه و منو یاد بلاگفا میندازه! اونجا همه وبلاگای هم استایل خودمو میشناختم و همه منو میشناختن و خلاصه به قول اصفهانیا «دُرون به سرم بود» - یعنی همه چیز بر وفق مرادم بود :)) - ولی خب اینجا هنوز کسی رو نمیشناسم ولی مطمئنم جمیعا آدم‌های ذوعلمی هستید! منم دوست دارم از نظرات گران‌بهای شخصیم راجع به سیاست بنویسم. دوست دارم راجع به پروژه‌هام توضیح بدم. می‌خوام چیزای جدیدی که از دنیای دیجیتاله در حال هُبوط یاد می‌گیرم رو با شما به اشتراک بذارم. خلاصه خیلی چیزا توی سرمه ولی فعلا به همین آزادنویسی‌های پَرت بسنده می‌کنم.

+ راستی شما چیکار کردید که بین ویرگول‌مندها جا بیوفتید؟

آزادنویسیتمرین خلاقیتزندگی کارمندیخاطرات مدرسهمدرسه نویسندگی
وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید