ابتدایی بودم که تازه یاد گرفته بودم بخونم و بنویسم از ذوق همه کتاب ها و روزنامه ها را نوکی میزدم و دست و پا شکسته میخوندم . یک روز کتاب آشپزی مادرم را پیدا کردم و مجذوب تصاویرش شدم همگی رنگارنگ و جذاب که دستور غذاها با فونت خاص و خودمونی نوشته شده بود بیشتر میخواستم ادامه بدم و بخونم و از اونجا بود علاقه آشپزی در من رشد کرد شدیدا میخواستم پاستا پنهالفردو درست کنم چون سنم کم بود اجازه نداشتم دست به گاز بزنم یکبار که تنها بودم شروع کردم به درست کردنش ، پنه ها را در آب سرد ریختم و گذاشتم روی بخاری با شعله زیاد سعی میکردم با حرارت بخاری بپزم اما نشد فردا غذایی دیگر انتخاب کردم اما بعد از چندین بار شکست فهمیدم بخاری خواسته منو نمیپزد بعد از مدت ها که گذشته امروز به یاد این خاطره افتادم آن روز ها من امید داشتم که میتونم ، امید داشتم که شاید نتونم مثل تصاویر کتاب آشپزی درست کنم اما به روش خودم میتونم پیش برم شاید با شکست مواجه شدم اما همیشه یادم موند من برای هرچیزی روش خودم دارم اگر نتونم چیزی که بقیه دارن را داشته باشم سعی میکنم خودم بسازمش حتی اگر با شکست مواجه شم اما اعماق قلبم احساسی از جنس حداقل کافی بودن دارم .