«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
عکس داستانک(قسمت بیست و دوم:نازک طبع!)
پدربزرگش یک کهنه سرباز جنگ جهانی دوم بود.افتخارش این بود که در جنگ،هزاران نفر را کشته است.
پدرش یک قصّاب بود.اینقدر در کارش مهارت داشت که می توانست یک گله گوسفند را چند ساعته مُثله کند.
امّا او هیچ نشانی از پدربزرگ و پدرش نداشت.به طوری که آن دو او را مایه ی شرم خود و ننگ فامیل می دانستند.
اینقدر نازک طبع و لطیف بود که عبور کردن از کنار گیاهان را تردیدی برای موجودات روی زمین می دانست!
موقع پیاده روی مراقب بود که سایه اش بر روی هیچ گل و گیاهی نیفتد.می گفت وقتی سایه ی من روی گیاهان می افتد،نور کمتری به آنها می رسد و نور کمتر برای آنها،یعنی رشد کمتر و رشد کمتر آنها،یعنی تولید اکسیژن کمتر و تولید اکسیژن کمتر،یعنی آلودگی هوای بیشتر و آلودگی هوای بیشتر،یعنی مرگ و میر بیشتر موجودات زنده روی زمین و من دلم نمی خواهد حتی به همین اندازه،سهمی در مرگ و میر آنها داشته باشم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت چهارم:چرا می خندم؟!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت بیست و سوم:بیمه!)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکس داستانک(قسمت اول:دختر و کلاغ!)