گفت: پیر شدیا؟!
گفتم: از کجا فهمیدی؟
گفت: آخه دو سال پیش که دیدمت اینقدر موها و ریشات سفید نشده نبود!
گفتم: فکر می کنی من چند سالمه؟
گفت: تا اونجا که یادم میاد ما هم سنّ بودیم.چهل سالته،درست می گم؟
گفتم: نه؟!
گفت: پس چند سالته؟
گفتم: من دست کم چهارصد سالمه!!!
گفت: شوخیت گرفته؟!
گفتم: نه، جدّی می گم!
گفت: چه جوری چهارصد سالته؟!
گفتم: ببین من به اندازه یه آدم چهارصد ساله فیلم دیدم،موسیقی گوش کردم،چیزی خوندم،چیزی نوشتم،تجربه کردم،عاشق شدم،فکر کردم،شکست خوردم،پیروز شدم،داغ دیدم،شادی کردم،یه جا ننشسته بودم که چهل سالم باشه...و بالاخره اینکه"نوح به هزار سال یک طوفان دید،من نوح نیم هزار طوفان دیدم!"،پس دیدی من نسبت به سنّم خیلی هم جوون موندم؟!
گفت: ملاک من شناسنامه ست،نه این چرت و پرتایی که تو می گی!
گفتم: ولی ملاک من برای سنّ هر کسی مقدار دیدن و شنیدن و آموختن و تجربه کردن و ...،نه چند تا ورق کاغذ که اسشمو گذاشتن شناسنامه.من آدمایی رو می شناسم که شناسنامه ای نود سالشونه ولی هنوز یه بچه نه ساله ان.جوونایی رو می شناسم که شناسنامه ای سی سالشونه ولی مردای سیصدساله ان!
پست قبلیم:
پستی که دوست دارم بخونید و اگر خوشتون اومد به صورت جدّی یا شوخی حمایتم کنید: