
عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود، و آنها تصمیم گرفته بودند، بعد از مدتها در یک کافه ی قدیمی، با هم قراری دوستانه بگذارند، هر گوشه ی آن کافه برایشان پر از خاطرات بود.
چه شکست های عشقی و اشک هایی که در کنارهم روی میزهای آنجا و تکیه بر دیوارهایش نریخته بودند و شادی هایی که از رابطه های خوبشان درباره اش ساعت ها صحبت کرده بودند، آن روزهای بی دغدغه ای که زندگی های آزادانه و شادی داشتند و در کار و زندگیشان فقط پیشرفت میکردند. رفاقتی با قدمت ۳۰ سال و در تمام این سالها همراه باهم در تمام روزهای تلخ و شیرین زندگی. هردوی آن ها از افراد سرشمار جامعه محسوب میشدند؛ پری ۴۸ساله، نویسنده ای موفق با جوایز متعدد و رها ۴۳ ساله، روانکاوی برجسته، که در کارش بسیار موفق بود.
در گوشه ی دنجی نشسته بودند، هوا بوی قهوه و سیگار میداد و موسیقی ملایمی در فضا پخش میشد.
پری مشوش و درهم و برهمشان را با رها به اشتراک میگذاشت...
اتفاقی که قرار نبود بیوفتد، قرار بود فقط باهم بنشینند نوشیدنی ای بنوشند و اوقات خوشی را بگذرانند، اما چه کسی میگوید اوقات خوش یعنی خندیدن وقتی دردی در سینه داری؟؟ آیا اوقات خوش آن نیست که دردت را بتوانی آزادانه بدون ترس و قضاوت در کنار شخصی امن فریاد بزنی؟؟
دور میز کوچک دو نفره ای نشسته بودند و غرق در صحبت و افکارشان بی مرز و بی انتها بود
پری بطری ماشعیر خنک و تگری اش را برداشت، خاک سیگارش را در زیر سیگاری تکاند و با صدای کش داری گفت:
_میدونی رها مشکل چیه؟
چشم های تیزبین رها جمع شد و به تخم چشم های او دوخته شده بود انگار میخواست راز بزرگی را کشف کند
_مشکل اینه که نمیدونم باید چیکار کنم، دیگه درست رو از غلط تشخیص نمیدم. (نفس عمیقی کشید) _دیگه درست رو از غلط تشخیص نمیدم، دیگه اون پری سابق نیستم رفیق
سرش را پایین انداخته بود و در افکاری دردناک گیر افتاده بود
رها جرعه ای از ماشعیرش نوشید، کمی حالش جا آمد هوا گرم بود و مسیر صحبت های آنها گرمتر. دوستانه و در عین حال با تعمق پرسید:
درست و غلط برای چه کاری؟ دقیقا منظورت در مورد چیه؟
کافه فعلا خلوت بود و فقط چند نفر در میزهای دیگر نشسته بودند
موسیقی عوض شد و ریتم غمگینی گرفت
پری کمی مکث کرد و گفت: _برای همممه چی، منظورم یک موضوع خاص نیست، منظورم همه چیه... همه ی زندگیم...
دیگه کنترل زندگیم از دستم خارج شده، نمیفهمم... هیچی رو نمیفهمم. پکی به سیگار تقریبا تمام شده اش زد و آن را در زیر سیگاری چنان چلاند و خاموش کرد، گویی دارد زندگیش را اینگونه فشار میدهد
ادامه داد: گاهی با خودم میگم برم و چند ساعت یا چند روز فقط فکر کنم و به یک نتیجه ای برسم، اما بعدش یه فکر دیگه میاد سراغم که از کجا معلوم فکر و نتیجه گیریم درست باشه، از کجا بفهمم کدوم فکر درسته؟ اصلا درست و غلط رو چطور میشه فهمید؟ آیا راه دیگه ای بجز گذر زمان و سنجیدن تصمیمات در سایه ی زندگی داریم که بفهممیم درست و غلط فکرها و تصمیم هامون چی هستن؟
سیگار دیگری روشن کرد و به دست رها داد، سیگار دیگری هم برای خودش آتش زد
هردو چند پوک زدند و در سکوت جرعه ای از نوشیدنی هایشان نوشیدند
نوشیدنی گرم شده بود، از کافه چی خواستند برایشان دو لیوان یخ بیاورد تا نوشیدنی هایشان را در آن بریزند
اما چیز زیادی در شیشه ها نمانده بود، بنابراین خواهش کردند برایشان دو بطری ماشعیر دیگر هم بیاورد
بعد از چند دقیقه ی کوتاه بطری ها لیوان هایشان در مقابلشان قرار گرفت و آنها با لذت بطری ها را در لیوانشان خالی کردند
پری گلویی تازه کرد و در حالیکه دود را به آرامی بیرون میداد صحبت هایش را ادامه داد:
میدونی، اون روز بچه ها داشتن جلوی تلویزیون فیلم نگاه میکردن، و من خیره به اونها نگاه میکردم. انگار داشتم به بچه های یکی دیگه نگاه می کردم. نمیدونستم اونجا خونه ی منه یا نه... می فهمی؟ حتی با خودم می گفتم من دارم اینجا چیکار میکنم؟ اصلا اینجا کجاست که من اومدم؟؟
می فهمی؟؟
رها که در فکر فرو رفته بود و صحبت های پری را با دقت میشنید و تجزیه و تحلیل میکرد، گلویی تر کرد و با کمی مکث جواب داد
هوم، دلت می خواست از اونجا بزنی بیرون، نه؟
پری گفت
نه، اتفاقا
نمی دونم...
رها ابروهایش را بالا برد پری ادامه داد
من_من فقط.... من فقط دلم میخواست بفهمم
متوجهی؟ من میخواستم بفهمم که اونجا چیکار میکنم؟ متوجه منظورم هستی رها؟
و نا امیدانه آهی کشید
و با زمزمه ای متفکرامه و غمگین ادامه داد: هنوز هم نفهمیدم راستش...
سکوتی سنگین حکم فرما شد.
رها در افکاری سنگین غوطه ور بود: او خیلی خوب میدانست پری از چه چیزی دارد صحبت میکند، چرا که خودش هم سالها بود درگیر چنین افکاری بود اما جرات بیانش را تا به الان پیدا نکرده بود، گویی حقیقتی تلخ بود که میخواست با خود به گور ببر_ رازی وحشتناک که میخواست گلوی او را تا آخرین نفس بفشارد و او تا این لحظه با این رازش و این درد تنهای تنها بود...
ادامه دارد