کوچیک شده بودم. اینقدر که وقتی با یه قورباغه روبهرو شدم، وحشت برم داشت و زهرهتَرَک شدم! جوری که اون قورباغه از ترسیدنم خندهش گرفت و حسابی به قور قور و قار و قور افتاد! ماجرای کوچیک شدنم رو از قورباغه پرسیدم. گفتم شاید بدونه، ولی جواب قانعکنندهای بهم نداد. گفت:
- احتمالاً یه چیزی زدی و توی عالم هپروتی و یا چون کتابهای تخیّلی زیاد میخونی، داری یه خواب تخیّلی میبینی!
+ چهجوری میتونم بفهمم خوابم یا بیدار؟
- به خودت زحمت نده! این کار اصلاً لازم نیست چون اگر خواب باشی بالاخره از خواب بلند میشی و اگر بیدار هم باشی، همینجور، بیدار میمونی!
+ الان چه کار کنم که وقتم بگذره؟
- علیالحساب اگر سوالی در مورد ما قورباغهها داری، تا قبل از اینکه برای یه مثقال پشه بپرم توی آب، ازم بپرس!
+ برای چی آدما میگن «آب که سر بالا بره قورباغه ابوعطا میخونه؟!»
این سوال رو که پرسیدم قورباغه کنترل خودش رو از دست داد و اینقدر خندید، بالا و پایین پرید و کارهای عجیب و غریب ازش سر زد که گفتم این قورباغه دیگه قورباغه بشو نیست. امّا خوشبختانه بعد از چند دقیقه حال قورباغه سر جاش اومد و بهم گفت:
- پدرم از پدرش و پدرش از پدرِ پدرش و پدرِ پدرش از پدرِ پدرِ پدرش و پدرِ پدرِ پدرش از پدرِ پدرِ پدرِ پدرش و پدرِ پدرِ پدرِ پدرش از پدرِ پدرِ پدرِ پدرِ پدرش شنیده بود که قدیما که آب خیلی زیاد بوده، گویا سربالایی هم میرفته و اون موقعها چون قورباغهها فرهیخته بودند و مثل قورباغههای الان پخمه و بیعرضه و خُمار نبودند و خواندن در تمام دستگاههای موسیقی رو بلد بودند، ابوعطا میخواندند و حال خوشی بهشون دست میداده و به رقص و سماع میافتادند!
+ الان آب فقط سرپایینی میره؟
- البته، اگر آبی باشه! اگر آبی باشه که سرپایینی بره ما قورباغهها از بس کیفور میشیم، پارتی میگیریم و دور هم قلیون میکشم و اگر قرص و علفی گیرمون بیاد، میزنیم. تو که غریبه نیستی گاهی با یه آبی که آب برکه نیست، یه لبی هم تر میکنیم! یه قورباغهی مجلسگرمکن هم میپره وسط و تند تند یه مشت اراجیف بلغور میکنه که خودش بهش میگه آهنگ، ما هم باهاش حال میکنیم!
+ یعنی دیگه هیچ کدومتون ابوعطا نمیخونید؟
- آدم! دلت خوشهها! نه ابوعطا و نه هیچ دستگاه دیگهای! دیگه کی حال داره این همه وقت صرف کنه بره شعر و آواز و موسیقی یاد بگیره و از این راه به رقص و سماع برسه. ما نسل جدید قورباغهها یاد گرفتیم که از راه میانبر به خواستههامون برسیم و یکشبه ره صدساله رو طی کنیم!
+ اگر یه موقعی آب زیاد بشه که سربالا بره، میرید آواز یاد بگیرید؟
- عمراً! دیگه آب اگر سربالایی هم بره به حال ما فرقی نمیکنه. ما مثل اجدادمون نیستیم که زحمت زیادی به خودمون بدیم و وقتمون رو صرف چیزهای بیهوده کنیم. تا جایی که بتونیم خوش میگذرونیم و خیلی خوب یاد گرفتیم که از راه میانبر و گشادبازی به خواستههامون برسیم! اجدادمون مثل آبی که سربالایی میرفت، به خودشون خیلی فشار میآوردند ولی ما مثل آبی که سرپایینی میره، هیچ فشاری به خودمون نمیاریم!
+ آخرش چی؟
- هههههه! آخرش؟ ما به آخرش چی کار داریم! همینجوری اللهبختکی، اینقدر تو اولش، زندگی میکنیم تا یه روز از قور قور و قار و قور بیفتیم!
گفتوگومون به اینجا که رسید، احساس کردم یه چیزی محکم خورد توی کمرم. چیزی نگذشت که فهمیدم، لگد بابامه که داره داد میزنه: خرس گنده! پاشو آفتاب اومده تا وسط خونه. تا کی میخوای بخوابی؟ لااقل یه تکونی به خودت بده زخم بستر نگیری!
دو مطلب پیشین:
حُسن ختام:
حتماً این جوکه رو شنیدید که: «شب بود و اتوبوس در حال حرکت. همه خواب بودند به جز یک ظریفی و آقای راننده. ظریف میره به راننده میگه: آقای راننده واسه كی داری رانندگی میكنی؟! اينا همه خوابن!»
حالا حکایت دستانداز شده که کلّی وقت صرف نوشتن میکنه و بعدش میبینه اندازهی تعداد جمعیت یه اتوبوس واحد هم مطلبش خونده نشده!
این روزها از یک طرف به خودم میگم واسهی کی داری مینویسی؟ و از طرف دیگه به خودم جواب میدهم، تو بنویس، اگر ارزش خوندن داشته باشه، بالاخره یه روزی خونده میشه!
تصمیم گرفتم از رو نرم و به شرط حیات و دور ماندن از ممات و مشکلات، تا جایی که در توانم است بنویسم و تا اطلاع ثانوی، حداقل روزی یه مطلب (در مورد فیلم، کتاب و یا هر موضوعی که ذهنم رو اشغال کرده باشه) منتشر کنم. بدون توجه به تعداد بازدید و تعداد لایک. اگر همراهی کردید که خوشحال میشم، اگر هم نکردید، براتون آرزوی سلامتی و شادکامی میکنم و به خدا میسپارمتون. یا حق.