«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کتاب"آسوده بخواب، کاترین": پلیسی که نمیتوانست بدون شعر زندگی کند!
مقدمه:
راستش خیلی رمان جنایی نمیخوانم، ولی کتابی که در این نوشنه به شما معرفی میکنم جزو محدود رمانهای جنایی بود که به دلم نشست. پلیسی باوجدان و عاشقمسلک که اشعار ریلکه را خیلی دوست دارد. پلیسی از جنس مردان در حال انقراض روزگار. مگر میشود با ادبیات و شعر، مانوس باشی و به شعور نیز آغشته نشوی؟!
داستان رُمان، به نظر تکراری و از جنسِ همان داستانهای مکرّر رویایی و نبرد کاخ با کوخ، بالا با پایین، دارا با ندار و یا سرمایهدار با پاپتی است. امّا روایت، بسیار متفاوت و خلّاقانه طرح شده است. روایتی جذّاب، پُر کشش و گهگاهی آمیخته با طنز. آنقدر که پس از خواندن چند صفحهی ابتدایی کتاب، به این سادگیها، نمیتوانید از آن دل بکنید و تا آخرین صفحهی آن را نخوانید.
یاداشت کوتاه مترجم، آقای عباس آگاهی، در ابتدای کتاب، به شناخت محتوای کتاب کمک میکند:
در رمان حاضر، محیط داستان، ایالتهای جنوبی آلمان فدرال و شخصیت اصلی داستان، عهدهدار تحقیق در میان طبقه بورژوای مسلّط است. در اینجا سبک نگارش با تکیه بر روحیهی رمانتیک آلمانی ظرافت بیشتری پیدا میکند و دنیای ذهنیّات شاعرانه در پس واقعیات زشت روزمره، همهجا حرفی برای گفتن دارد. یکی از شخصیتهای داستان در توصیف شخصیت اصلی میگوید: «شما برام نماینده یه آلمانی هستین که فکر میکردم داره برای همیشه ناپدید میشه... ازتون متشکرم که بهم ثابت کردین اشتباه میکردم... شما عاشقين... شما شوالیهای دِلشکستهاین... شما دلاوری هستین که میجنگه، با این آرزو که برای یه بانوی دست نیافتنی بمیره... اینها چیزهایی دوستداشتنییه، چیزهایی قشنگ، هر چند از مُدافتاده باشه...»
قلم اگزبرايا خالی از طنز نیست. از این رو، در اینجا نیز به فراخور صحنهها شوخطبعی نویسنده لبخندی بر لب میآورد و یا باعث تأملی در این معنی میگردد.
برای اینکه مجذوب این رمان جنایی و عاشقانه شوید، چند صفحهی ابتدای کتاب را برای شما بازنویسی میکنم تا شما را پُشت فرمان رُمان نشانده باشم. بعد شما اگر توانستید قید خواندن این کتاب را بزنید و با فرمانی که به دست شما دادم، مشتاقانه تا مقصد، نرانید. اگر هم به این نتیجه رسیدید که بنده فرمان اشتباهی را به دست شما سپردهام، فرمان را رها کرده و قید رانندگی را بزنید!
هیچ یک از همکاران كورت پُسبرگ، او را جدی نمیگرفتند. بین بازرسهای پلیس جنایی اشتوتگارت، کورت یک تازه کار به حساب میآمد. در واقع او را نمیبخشیدند که مسیر معمولی را طی نکرده و به جای آن، از طریق دانشگاه وارد تشکیلات پلیس شده است. قدیمیترها همیشه تکرار میکردند: ای بابا، کنکور و امتحان هیچوقت جای تجربه کوچه و بازار را نمیگیرد. البته قبول داشتند که پسبرگ چیزی سرش میشود، ولی به جای قدردانی از سواد و شعورش که موجب غنای مجموعهی بازرسهای شعبه جنایی میشد، به او ایراد میگرفتند که از طبقهای مافوق طبقاتی آمده که معمولاً پلیس افرادش را از میان آنها استخدام میکند. حتی سربازرسها هم کورت را قابل اعتماد نمیدانستند و با رفتاری سرد و متکبرانه، اگر نگوییم دور از انصاف، نسبت به بازرس کورت پُسبرگ، سعی میکردند بر این عقده سرپوش بگذارند.
کورت با سی و پنج سال سن، شرافتمندانه ولی بدون شور و شوق، انجام وظیفه میکرد. برخلاف انتظارش، در حرفهی پلیس که از روی قهر و لجبازی انتخاب کرده بود، آن وجههی قهرمانانه و رمانتیکی را که تصوّر میکرد نیافته بود. پیش پا افتاده بودن دل مشغولیهای روزمره کمی دلزدهاش میکرد و گهگاه پیش میآمد که از روی دلسردی، تأسف بخورد که چرا ده سال قبل ادامهی تحصیل در دوره دکتری ادبیات را در هایدلبرگ رها کرده است. تا حالا او حتى میتوانست در دانشگاه قدیمی و مشهور این شهر استاد ادبیات معاصر باشد و رسالهی دکتریاش دربارهی «راینر ماریا ریلکه» از او آدم سرشناسی بسازد. همهی تقصیرها به گردن الیزابت بود. عنوان دکتری بدون این که الیزابت در کنارش باشد به دردش نمیخورد و چون الیزابت نخواسته بودش، هایدلبرگ را ترک کرده بود. او نمیتوانست زنی را درخور سرزنش بداند که نخواسته بود دوستی و عشق را با هم بیامیزد.
پُسبرگ در انجام وظایفش میکوشید، به تیرهروزانی توجه داشته باشد که قانون به واسطهی او بر سرشان خراب میشد. بازجوییهایش او را به محیطهایی تا آن هنگام نا آشنا میکشاندند و وجوه ناشناخته زندگی را برایش آشکار میکردند. کورت که تا زمان ورودش به نیروی پلیس، مثل راهبی در پشت دیوارهای بلند صومعهی خود غرق مطالعه بود، اطلاع زیادی از خشونت و این سیلاب عظیمی که همراه خود همه گل و لای جامعه را میآورد نداشت... سیلابی که امواجش، بی آن که بداند، به حصارهای زندگی معقول و دلنشیناش میخورد. پسبرگ، برخلاف همکارانش، نسبت به زنان و مردانی که موضوع وظایفاش بودند، احساس تحقیر نمیکرد یا کینهای به دل نمیگرفت، بلکه میکوشید آنها را درک کند. البته هیچگاه متقابلاً با ابراز تشکر و قدردانی رو به رو نمیشد، ولی چه اهمیتی داشت؟
در اتاقی که بازرسها به انتظار دریافت ماموریتی که به چهارگوشهی شهر میکشاندشان استراحت میکردند، پسبرگ نامههایی برای شاعری جوانِ «ریلکه»ی عزیزش را میخواند. هرچند او در این شیوه رفع خستگی هیچگونه تظاهری نمیکرد، همکارانش از آنجا که چیزی نمیفهمیدند عصبانی میشدند و كورت را به خاطر آن چه فخرفروشی تلقی میکردند، به باد تمسخر میگرفتند. او چه طور میتوانست به آنها بفهماند که نمیتواند بدون شعر زندگی کند؟ و چهطور میتوانست بگوید که بین همهی شاعران آلمانی زبان، «ریلکه» به احساسِ او نزدیکتر است، تا آنجا که در سرودههای این شاعر اهل پراگ، پژواک برادرانهی رقّت قلب خودش را باز مییابد؟ بازرس هوگو نیوماير - یکی از قدیمیها که بیصبرانه منتظر بازنشستگی بود - از آستانهی در فریاد کشید که رئیس پسبرگ را صدا میزند.
سربازرس اِروین هاگِن از وزن صدو بیست و شش و نیم کیلویی خودش رنج میبرد و برخلاف اغلب چاقالوها، دائم اخمهایش توی هم بود؛ چون میترسید چاقی امروزش خدماتی را که دیروز انجام داده و موجب صعودش در سلسله مراتب اداری شده، از نظرها دور کند. همیشه در کمین لبخندی تمسخرآمیز بر لبهای زیر دستانش بود. از ندیدن چنین لبخندی عصبانی میشد، ولی اگر آن را حدس میزد در خشم جنونآمیزی فرو میرفت. در حقیقت اروین هاگن موفق نمیشد با این خشمی کنار آید که انضباط بازرسهایش مانع از فرونشاندن آن میشد. از همان ابتدا سربازرس اروین هاگن نسبت به پسبرگ بدگمان شده بود. از آنجا که مراجع ادبی او را میشناخت عقیده داشت که او به مراتب بیشتر از دیگر همقطارانش میتواند با مجسم کردن شخصیتهای خیکی و گندهی ادبیات جهان، بی رحمانه او را به باد تمسخر بگیرد. هاگن بی آن که واقعا قصد و غرضی داشته باشد، مترصد کوچکترین قصور کورت بود تا او را بازخواست کند (هاگن که آدم باشرفی بود هرگز بیدلیل و به عمد مرتکب بیعدالتی نمی شد)، اما کورت هم با چنان خونسردیای همهی این سرزنشها را تحمّل میکرد که باعث میشد سربازرس آن را نوعی بیحیایی تلقی کند، حال آن که در واقع ناشی از بیاعتنایی بود.
۔ سرکار بازرس در حال حاضر کاری رو دست ندارین؟
۔ نه، جناب سربازرس...
- خب، پس براتون کاری دارم...
- در خدمتم، جناب سربازرس.
اروین با ولع تمام، زبانی روی لبهای کلفتاش کشید و سادهلوحانه از این که میخواهد بدجوری دست پسبرگ را بند کند، قند توی دلش آب شد.
- امروز صبح جسد زن جوونی رو توی باغهای بِرْگ پیدا کردن. اون خودشو دار زده، اما قبل از این کار به خودش زحمت داده و همهی اوراق هویت و نابود کرده؛ قطعاً واسهی این که دست ما رو توی حنا بذاره. حالا سرکار بازرس، شما باید برین و هویتاش رو مشخص کنین. من روتون حساب میکنم...
این وظیفه مربوط به تازهکارها میشد و در حقیقت زیاد در حیطهی وظایف پلیس جنایی نبود، اما سربازرس هاگن بدش نمیآمد کورت را تحقیر کند و به او نشان دهد که برای عناوین دانشگاهیاش تره هم خرد نمیکند.
- جناب سربازرس همین الان میرم سردخونهی پزشکی قانونی!
- آره... حتماً اونجا دکتر کیرْشْنِر خیکی رو هم میبینین که باید مشغول کالبدشکافی دختره باشه. میتونین باهاش گپی بزنین و تبادل نظر کنین... البته اگه (و صداش شروع کرد به لرزیدن) فکر نکنین که خیکیها احمقان و هیچکاری از دستشون بر نمییاد؟ درین صورت، لااقل شهامت ابراز عقیدہتون رو داشته باشين؟
- جناب سربازرس، پدر خودم صد و بیست کیلو وزنش بود، و یکی از خوشذوقترین افرادی بود که تو همهی عمرم دیدهام.
- خوبه. میتونین مرخص شین!
اِلمار رِدِريش"، مسئول سردخانه، مرد کوتاه قامت و زبر و زرنگی بود که چشمهای آبی و سبیل گربهایاش به دل روزنامهنگاران و پلیسهای تازهکار وحشت زیادی میانداخت. او بر اجساد بیچارهای که برایش میآوردند و اغلب اوقات نقص عضو هم داشتند فرمانروایی میکرد و اجازه نمیداد کسی به خود حق دهد و با گستاخی و خداینکرده با تمسخر دربارهی آنها حرفی بزند. در مورد اخیر از شدت عصبانیت سرخ میشد و اگر یکی از چهرههای مردمی اشتوتگارت به حساب نمیآمد، بعضیها برکناری او را طلب میکردند. ولی هیچکس جرئت روبهرو شدن با اِلمار را نداشت. او نسبت به قربانیانی که مدتی کوتاه مسئول نگهداریشان بود به شکلهای مختلف دلسوزی نشان میداد. مثلاً همیشه سعی میکرد آنها را به زیباترین شکل عرضه کند. صورتها را پاک میکرد، موها را فرم میداد، جراحتهای قابل رؤیت را پنهان میکرد، و وقتی اجساد از زیر دست پزشک قانونی بر میگشتند، ملافهها را مرتب میکرد و آنها را به نحوی میپوشاند که والدین یا بازجویان ابداً متوجه نمیشدند اجساد متحمل چه عملیاتی شدهاند. او آدم نجیبی بود.
اِلمار برای کورت، که احترام و ادب او را نسبت به «مشتری هایش» میستود، احساس دوستی میکرد. از نزاکت و متانت این بازرس لذت میبرد، چون هیچوقت نشنیده بود اظهارنظری رنجشآور بکند و یا در خصوص اجساد «او» مزهی چندشآوری بیندازد. به این ترتیب همیشه نسبت به او حقشناسی نشان میداد.
- سرکار بازرس چه چیزی موجب شد که «ما» رو با تشریففرماییتون خوشحال کنین؟
- زن جوونی که امروز صبح توی بِرْگ پیدا شده.
- آخ! اون حلقآویزِ عزیز شمارهی شش... اون واقعاً دوستداشتنییه... آدم نمیفهمه... ولی هیچوقت آدم نمیفهمه، دلتون میخواد ببینیدش؟
- اگه لطف بکنین.
- پس بیاین دنبالم... تازه از مطب دکتر کیرْشْنِر رسیده و وقتی شما رسیدین داشتم آرایششو تموم میکردم... خودتون میدونین که چی میگم تو این سن و سال اونا همیشه کمی طنّازی دارن..
کورت که با عادتهای رِدِریش آشنایی داشت تعجبی نکرد و پشت سرش راه افتاد. در سالن وسيع، مرد سالخورده دستگیره کشوی سردی را که مهمان عزیز آن لحظهاش در آن به خواب واپسین فرورفته بود، کشید. اِلمار با یک دنيا احتياط، ملافهای که صورت مرده را پوشانده بود بلند کرد و با لبخندی متواضع به روی لبها، خواهان تایید پُسبرگ شد:
- نظرتون چیه، بله؟ میشه از این قشنگتر هم پیدا کرد؟
انگار پدری راجع به دخترش صحبت کند. در حقیقت، زیر گیسوانی بلوندِ خاکستری و صورت ظریفی که مرگ خیلی آن را خراب نکرده بود، چهرهی دختری دلربا بود. کورت در حالت صورت اصالت میدید و طبق معمول چنین مواقعی از خود میپرسید به کدام دلیل ابلهانه دخترک تصمیم گرفته به این شکل به زندگیش خاتمه دهد... احتمالاً یک شکست عشقی... به نظر نمیرسید دخترک بیشتر از بیست سال داشته باشد، و در این سن و سال آدم خیلی زود یقین میکند که ادامه زندگی بدون وجود مرد یا زنی که دوست داشته، غیرممکن است. پُسبرگ نشانهها را بالا انداخت. خدا میداند که چهقدر همهی این چیزها احمقانه است، و از ابتدای تاریخ همینطور احمقانه مانده است. بازرسِ پلیس جذب این افکار شده بود که دوباره به یاد الیزابت افتاد. به هر حال او، پسبرگ، چون الیزابت نخواسته بود همسرش باشد، دست به خودکشی نزده بود؛ اما بالاخره هایدلبرگ را ترک گفته و به این بهانه که الیزابت سهمی در آیندهی درخشان او نمیگیرد، از این آینده چشم پوشیده بود؛ خب این خودش نوعی خودکشی بود که او را خویشاوند این دختر جوانمرگ میساخت؛ دخترکی که با چهرهی معماییاش اینجا بیحرکت جلوی او دراز کشیده بود. پُسبرگ رو برگرداند و اِلمار زن ناشناس را دوباره در سردخانه قرار داد.
- خُب، سرکار بازرس...
- خوشگله...
رِدِریش با تأثر بازوی او را فشرد:
- شما، لااقل، احساس دارین... شما اونا رو درک میکنین. اما بفرمایین غیر ازین، چه چیزی ازش میخواستین؟
- میخواستم بدونم کیه.
- این خیلی مهمه؟
- دست کم برای سربازرس هاگن مهمه.
متصدّی سردخانه به علامت ناتوانی دستهایش را بالا برد.
- کاری از دستمون ساخته نیس! نمیشه راحتشون بذاریم! لازمه که توی رمز و راز زندگی مصیبتبارشون سر بکشیم! آخه، خدای بزرگ، اونچه ازین دنیا کشیدن براشون بس نبود که حالا دیگه کسی توی کارشون سر نکشه؟ خب واسهی این میخواین چیکار کنین؟
- هیچی به فکرم نمیرسه...
- بهتر نیس با دکتر کیرْشْنِر راجع بهش حرف بزنین؟
پزشک قانونی سنگینوزن پُسبرگ را تقریباً از همان ابتدای خدمتش میشناخت و برایش ارزش و احترام قائل بود. وقتی بازرس به دیدنش رفت، او تازه لباس پوشیده بود.
- پُسبرگ چه اتفاق ناگواری شما رو اینجا کشونده؟
- زن جوانی که چند دقیقه پیش زیر دستتون بود و فکر کرده بهتره در بینام و نشونی بمیره. جناب سربازرس هاگن این کار رو مثل یه فحش رکیک به خودش میبینه و بهم مأموریت داده هویت این دوشیزه خانم رو کشف کنم. اینه که ممنون میشم اگه اطلاعاتی هرچند جزئی که بتونه راهنماییام کنه در اختیارم بذارین؟
- بیست و دو _ بیست پنج ساله... تقریبا شش ماهه آبستن...
- آه؟... حتما دلیلش همینه...
- سرکار بازرس، قطعاً دلیلش همینه.
کورت که از تلخی لحن مخاطبش به حيرت افتاده بود، نگاهی به او انداخت و از قیافهی کینهتوزانهی کیرْشْنِرحیرت کرد، ولی قبل از اینکه بتواند سوالی مطرح کند، پزشک ادامه داد:
- سرکار بازرس، قطعاً دلیلش همینه.
- چون، پُسبرگ، این مادر آینده، خودشو به دار نکشیده. اونو اوّل خفه کردن و بعد دار زدن... قاتل؟ به احتمال زیاد پدر همون جنینه که زن توی رحمش داشته... این همهی اون چیزی هست که میتونم براتون تعریف کنم. آه! یه چیز کوچک دیگه هم هست: انگشتهای دست چپ او خیلی کم به هم چسبیدهان. تعجب نمیکنم اگه این زن یه موسیقیدان حرفهای، یه نوازندهی ویولن یا ویولنسِل بوده باشه... فقط میخواستم یه چیز دیگه هم اضافه کنم: روزی که دست روی قاتلاش گذاشتین کاری کنین که مشتری خودم بشه و اونوقت منو از ته دل خوشحال کردین!
و بخشهایی پراکنده از رمان که خودم دوستشان داشتم:
- كورت محو تماشای این مردان و زنانی بود که از موقعیت اجتماعی برخوردار بودند و هر روز برتری اخلاق بورژوایی و سنّتی را مورد تأیید قرار میدادند و به فرزندانشان میآموختند که دروغ، دزدی و آدمکشی شرافتمندانه نیست و با این حال با هم توافق داشتند به بهانهی این که قاتلی به طبقهی اجتماعی آنها تعلّق دارد او را پنهان کنند.
- کورت در اتاقش دو ساعتی را که با اليزابت، مثل گذشتهها گذرانده بود جلوی چشم مجسم میکرد. کلمهی «گذشتهها» دائم به ذهنش میآمد. در حقیقت، او در یک زمانِ غیرواقعی زندگی میکرد که اعمال و حرکات امروز، اعمال و حرکات گذشته را بر میانگیخت و با هم قاطی میکرد. کمی مثل وقایع رمانهای علمی - تخیلی که به موضوع دنیاهای موازی با دنیای خودمان میپردازند. پُسبرگ اصلاً مطمئن نبود در چه سالی هست و در کجا قرار دارد. از آن گذشته زمان با یک آری و نه تغییر میکرد. کافی بود در گوشهی کوچهای چیزی از یادگارهای گذشتهاش را ببیند تا ناگهان احساس کند در سال ۱۹۵۲ زندگی میکند... امّا به محض این که از محل دور میشد دوباره به زمان خودمان باز میگشت. او همینطور که در صندلی راحتیاش فرو رفته بود: اصلاً نمیدانست آیا دانشجویی است که تصمیم گرفته وارد خدمت پلیس شود یا مأمور پلیسی است که تأسف ايام دانشجوییاش را می خورد.
- غرق در فکر و غمگین، کم مانده بود در تقاطع خیابانهای بِرْگْهایْم و روهِر باخر، اتوبوسِ خط ۸ او را زیر بگیرد. به یک طرف پرید و با توجه به خط اتوبوس به یاد آورد که آن خط از جلوی گورستان میگذرد. بی آن که دلیل این کار را بداند به داخل اتوبوس پرید. البته دَرِ گورستان در این وقت شب بسته بود، امّا او به نردهها نزدیک شد و به دنیای آرام گورها نگاه کرد. فکر کرد همه ترفندهای فاتحان امروزی نمیتواند مانع شود که بالاخره روزی آنها را به این محل نیاورند و آنها نیز اولین شب خود را در سکوتی که سرآغاز فراموشی است خواهند گذراند. بعد هم به این فکر افتاد که ترسیدن خودش هم بیهوده است، چرا که دیر یا زود باید به این ساحل ظلمات بپیوندد؛ ساحلی که در آن، تا ابد، لنگر میاندازیم.
فکر کرد همه ترفندهای فاتحان امروزی نمیتواند مانع شود که بالاخره روزی آنها را به این محل نیاورند و آنها نیز اولین شب خود را در سکوتی که سرآغاز فراموشی است خواهند گذراند. بعد هم به این فکر افتاد که ترسیدن خودش هم بیهوده است، چرا که دیر یا زود باید به این ساحل ظلمات بپیوندد؛ ساحلی که در آن، تا ابد، لنگر میاندازیم.
- بگوبگوی جالب پُسبرگ با سربازرس، در میانهی تحقیقات برای یافتن قاتل کاترین:
- خُب، پس دُنکیشوت ما با آسیابهای بادی درگیر شده؟
سربازرس هاگن گنده ضمن پذیرش پُسبرگ شوخی میکرد، اما کورت هیچگونه شرارتی در لحن کلمات او نمیدید. از این رو به همان سیاق پاسخ داد:
- بله. منو لجنمال کردن...
- طوری نیست! با یه ماهوت پاک کن چیزی ازش نمیمونه!
- جناب سربازرس... درسته که پروندهی تحقیق رو میبندیم؟
- بگیم فعلاً فتیلهاش رو پایین میکشیم. میدونین دستگاه اداری اصلاً با اظهارات خیلی صریح و خیلی دقیق میونهی خوبی نداره...
- درین صورت اوبرهوفر و همپالکیهاش برنده میشن؟
- درسته، اونا برنده میشن.
- اونوقت شما هم جناب سربازرس اینو میپذیرین؟
هاگن بلافاصله جوابی نداد و موقعی که شروع به صحبت کرد، لحناش طوری بود که کورت تا به آن روز نشنیده بود.
- پُسبرگ، من پنجاه و شش سالمه... نمیتونین مجسم کنین تو زندگیم چه کثافتکاریها که ندیدهام... هشت ساله بودم که جنگ جهانی اول در گرفت. بابام جونشو روی اون گذاشت. بعد از شکست آلمان، شاهد صحنههایی بودم که از آدم بودنم احساس غرور نمیکردم. بهتون قول میدم که وقتی ترس ظاهر میشه، مردم حق و عدالت و همه قصّههای قشنگِ تمدن رو فراموش میکنن. من شاهد فروپاشی اقتصادی بودم. ناظر اوجگیری نازیسم بودم. بعدش هم، جنگ اخير، بمبارانها، اشغال. یه زندگی که سهم خودشو از چیزهای وحشتناک به طور کامل داشته. با این وصف، این که حالا یه دختر حامله به قتل رسیده و گوشهای چال شده، قبول کنین که اون قدرها منو تحت تأثیر قرار نمیده! اونایی که زور بیشتری دارن، اونایی که پول بیشتری دارن، پیروز میشن! این طبیعییه. ببینین پُسبرگ، این آدمها تشنهی افتخارات هستن و شما تهدیدشون میکنین که نمیذارین رفعِ عطش کنن. ترس ورتون داشته، به این دلیله که دارن زورشونو نشون میدن. اونا تصمیم گرفتن تا آخر بایستن و مبارزه کنن.
بهتون قول میدم که وقتی ترس ظاهر میشه، مردم حق و عدالت و همه قصّههای قشنگِ تمدن رو فراموش میکنن.
- خوشبتانه دلباختگان با منطق سر و کاری ندارند و عقل سلیم را ضعفی میشمارند که لایق آنها نیست!
بعد از چهلسال که در منصب قضا نشستهام، هنوز نمیدانم حقیقت در کجا مخفی شده است!
- هیرلینگ، من شما را خیلی وقت است که میشناسم... میخواهم سفرهی دلم را برایتان باز کنم و بگویم اعتقاد پیدا کردهام که تمدّن ما در حال نزاع است. وقتی طبقات فرادست و رهبری کنندهی جامعه فقط برای حفظ امتیازاتشان - که در این باره هم خیلی حرفها هست - رفتار بزهکاران را در پیش میگیرند، باید گفت که همه چیز نابود شده است. اما من اینجا هستم و باید به گونهای عمل کنم که انگار دستگاهی که نمایندگی آن را دارم بیدی نیست گاه به این بادها بلرزد. تا زمانی که در این پُست هستم، هیرلینگ، اجازه نمیدهم کسی قانون و عدالت را به بازی بگیرد. به استناد واقعهی جدید، پرونده این جریان افترا و هتّاکی را دوباره باز میکنم، خواهیم دید به کجا میانجامد.
- امیدوارم باشیم که به حقیقت بیانجامد.
- حقیقت، هیرلینگ؟ بعد از چهل سال که در منصب قضا نشستهام، هنوز نمیدانم کجا مخفی... است!
- شاید اگر تک تک آنها را در نظر میگرفت، آدمهای ذاتاً بدی نبودند ولی سیمانِ جاهطلبیهای مشابه آنان را با چنان قدرتی به هم چسبانده بود که در مقابل تهدیدات خارجی به صورتی یکپارچه واکنش نشان میدادند. آنها با این آرزو زندگی میکردند که هر روز به مردم بیشتری فرمان بدهند، هر روز سلام و تکریم بیشتری بشنوند و هر روز منافع بیشتری به دست آورند و پول بیشتری انباشته کنند. این توقعِ غیرانسانی هر آنچه از صفا و پاکی در وجودشان بود میکِشت. آنها از ته دل متعجب و عصبانی میشدند که چرا آمدهاند و به خاطر دخترکی به نام كاترين بوخبرگر که دوست پسرش او را به قتل رسانده، برایشان دردسر درست میکنند. میبایست به آنها حس و درک اعتدال را بازگرداند و متقاعدشان کرد که جانِ کاترین همان ارزش جانِ قاضی گراس یا هاوسرِ موسیقیدان را دارد. پُسبرگ به خودش وعده میداد که به این مهم بپردازد و از ته دل!
آدمهای ذاتاً بدی نبودند ولی سیمانِ جاهطلبیهای مشابه آنان را با چنان قدرتی به هم چسبانده بود که در مقابل تهدیدات خارجی به صورتی یکپارچه واکنش نشان میدادند. آنها با این آرزو زندگی میکردند که هر روز به مردم بیشتری فرمان بدهند، هر روز سلام و تکریم بیشتری بشنوند و هر روز منافع بیشتری به دست آورند و پول بیشتری انباشته کنند. این توقعِ غیرانسانی هر آنچه از صفا و پاکی در وجودشان بود میکِشت.
دو مطلب پیشین:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
جذابترین داستانهای کوتاه فارسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بندهای 102 و 103
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب شهر خرس