مقدّمه:
فکر میکنم ترجمهی کتاب «هومو فابر» یا «انسان ابزارساز»، میتوانست بهتر و روانتر باشد. شاید هم مترجم با زبان بیگانه، آشنا بوده ولی با زبان مادریاش، بیگانه که ترجمه در برخی جاها خوب از آب درآمده نیامده است. خدا بیامرزد مترجمانی مثل "محمد قاضی" و "نجف دریابندری" را. البته خود رُمان هم در برخی جاها خیلی اُفت میکرد و حوصلهسربر میشد. چند بار خواستم قید خواندنش را بزنم ولی یک "آن"ی مرا به صبر کردن و ادامه دادن وامیداشت.
شخصیت اول رُمان مردی صنعتگر و فنی است که به تمام پدیدهها و اتّفاقات، از جنبهی علمی و ریاضی نگاه میکرد. مرد مرا به یاد فیثاغورث انداخت که اعتقاد داشت: "همه چیز عدد و یا ریاضی است." و حتی به یاد پارهای از خودم...!
در جریان رُمان، یک نفر را مار نیش میزند و مرد صنعتگر از دید آمار به ماجرا نگاه میکند:
چیزی که توجه مرا به خود جلب کرده بود، درصد مرگ و میری بود که با گزیدن افعى (از هر نوع که میخواهد باشد.) پیش میآید: سه تا ده درصد. حتی مار کبری اگر کسی را نیش بزند، احتمال مرگ او بیش از بیست و پنج درصد نیست و این با باور عامیانه و خرافی مردم اختلاف فاحشی دارد.
... با گذشت زمان در طول شب بار دیگر سر صحبت را باز کردم، پنداری هیچ اتفاقی پیش نیامده بود. بی آنکه تظاهر کنم: حقیقتاً اتفاقی نیفتاده بود. اصل مطلب این که "زابت" نجات یافته بود به مرحمت [تزریق] سرُم. از "هانا" پرسیدم: چرا به آمار اعتقاد نداری؟ و در عوض آن دنبال تقدير و امثالهم میگردی؟ میگوید: «تو با این آمارت. اگر صد تا دختر داشتم که همه را افعی نیش زده بود، آن وقت به آمار مراجعه میکردم. آنوقت فقط سه تا ده دخترم از دست میرفت. کم بود و خیلی مهم نبود. آنوقت اینجا کاملاً حق را به تو میدادم.
خندیدنش همراه سخن.
میگوید: "من فقط یک فرزند دارم."
در جریان رُمان، مرد صنعتگرد مجبور میشود عمل جراحی انجام دهد و باز هم از در آمار وارد میشود:
عمل جراحیم مرا از همهی ناراحتیهایی که دارم رها خواهد کرد. بر طبق آمار از هر صد عمل جراحی از این نوع نود و چهار ممیز شش دهم آن موفقیت آمیزند. آنچه مرا عصبی میکند، این است که هانا دلداریم میدهد، چرا که او اصلاً به آمار اعتقادی ندارد. واقعاً اطمینان کامل دارم و از این جهت بسیار خوشحالم که نگذاشتم در نیویورک و یا دوسلدورف و یا زوریخ عملم کنند. باید هانا را ببینم و حتماً با او صحبت کنم. نمیتوانم تصوّر کنم هانا خارج از این اتاق چه کار میکند. غذا میخورد؟ میخوابد؟ هر روز به انستیتو میرود. (۸ صبح تا ۱۱ و ۱۷ تا ۱۹) و هر روز بر سر مزار دخترمان. غیر از این چه میکند؟ از هانا درخواست میکنم بنشیند. چرا حرف نمیزند؟ وقتی هم که مینشیند، یک دقیقه هم نمیگذرد که کمبود چیزی را احساس میکند...
بنده هم با اینکه صنعتگر نیستم و همه چیز را به دید عدد و رقم و ریاضی نمیبینم دچار این توهمات شدهام:
وقتی یکی از پدربزرگهایم در سن ۸۳ سالگی بر اثر تصادف جوانمرگ (!) شد. در مراسم عزاداریاش به دنبال نفرات بعدی که باید کمکم از آنها دل بکنم میگشتم. با خودم گفتم نفر بعدی مادربزرگم است که بیش از ۸۰ سال عمر دارد و بیماریهای متعدد وزنش را به ۳۶ کیلو کاهش داده است. نشان به آن نشان که بین مرگ پدربزرگم و آن مادربزرگ ۸۰ سالهی ۳۶ کیلویی، کلّی از آشنایان و فک و فامیل به رحمت خدا رفتند. آشنایانی با سن پایین، وزن و اندام متعادل و حتی به ظاهر در سلامتی کامل! امّا مادربزرگم هنوز زنده بود و لقزنان و لخلخکنان زندگی میکرد تا به من ثابت کند که کوچولو تو از کار خدا چقدر سر در میآوری؟
این جا است که سنایی غزنوی میگوید علمی که تو را از تو نگیرد، جهل صد مرتبه از آن علم بهتر است:
علم کز تو ترا بنستاند
جهل از آن علم به بود صد بار
مردم وقتی در طبیعتی بکر سر میکنند که در آنجا، ماه میدرخشد، از منظرهی زیبای ماه، به عنوان تجربهای بینظیر یاد میکنند ولی انسان ابزارسازِ داستان از خودش میپرسد مردم وقتی از تجربهی بینظیر سخن میگویند، منظورشان چیست؟
بارها از خودم پرسیدهام که مردم وقتی از تجربهی بینظیر سخن میگویند، منظورشان چیست. من صنعتگری فنی هستم و عادت دارم همه چیز را آن طور که حقیقت هست ببینم. من هم همهی چیزهایی را که مردم از آن سخن میگویند، بسیار با دقت میبینم. کور که نیستم. ماه را در آسمان کویرِ تاماولیپاس میبینم؟ احتمالاً واضحتر از همیشه. امّا این یک کرهی قابل محاسبهای است که دور کرهی زمین میچرخد، به خاطر قانون جاذبه. بسیار خوب جالب است، اما یک تجربهی بینظیر؟ صخرههای بریده بریده را میبینم که در مهتاب سیاه رنگاند. امکان دارد که به شکل پشت پله پلهای حیوانات منقرض شدهی اولیه به نظر آیند، امّا من میدانم که فقط صخره هستند و یا احتمالاً سنگهای آتشفشانی، باید رفت و دید. از چه چیز باید بترسم؟ دیگر این حیوانات منقرض شده وجود خارجی ندارند چرا باید به خودم تلقین کنم؟ به همین شکل من هیچ فرشتهی تبدیل به سنگ شدهای نمیبینم. متأسفم. همین طور هیولا. من فقط آن چیزی را که هست میبینم. اشکال پدید آمده در اثر باد و آب و یخ. همراه آن سایهی بلند خود را بر روی شن، امّا ارواحی نمیبینم. زن نیستم که بترسم. یاد طوفان و سیلاب هم نمیافتم، فقط حرکت شنها را در اثر باد و در نور ماه میبینم. هیچ تصوّری هم از این عمل در سرم پیدا نمیشود و هیجان زده نمیشوم، همهی این موضوعها را میتوان از طریق علمی شرح داد.
انسان ابزار ساز وقتی میفهمد که رفتنی است، دست از سر آمار، علم و ریاضی بر میدارد. وصیّت میکند که اسناد، نامهها و دفترهایش که احتمالاً پر از آمار و فرمول علمی هستند را از بین ببرند، چون هیچ چیز آن صحّت ندارد (یعنی از آن طرف بام میافتد وگرنه کیست که نداند دیگر اینجورها هم نیست!) و حالا که کار از کار گذشته است، از "دوستی" و "نور" سخن میگوید:
... بار دیگر شکمم را بخیه میزنند و وقتی که دوباره به هوش میآیم، یعنی جراحی کردهاند. من هم میپذیرم، با این که همه چیز را میدانم، اقرار نخواهم کرد که دردهایم بسیار شدیدتر از قبل بازگشتهاند. راحت میشود اینطور گفت: اگر میدانستم سرطان معده دارم، باید یک گلوله در مغزم خالی میکردم. به این دنیا بیش از هر زمان دل بستهام، حتی اگر فقط یک سال دیگر با زجر و نکبت زنده باشم، یا سه ماه، یا دو ماه (یعنی سپتامبر و اکتبر). امید دارم، با این که میدانم از دست رفتهام، امّا تنها نیستم، هانا دوستم است و من تنها نیستم.
ساعت دو و چهل دقیقه.
نامهای به هانا مینویسم.
ساعت چهار
وصیتم در صورتی که بمیرم: همهی اسنادم اعم از نامهها و دفترهایم باید از بین بروند، هیچ چیز آن صحت ندارد. در دنیا بودن: در نور بودن. یک جایی (مثل آن پیرمرد اخیرا در کورینت) خرکچی بودن، شغل ما؟ امّا قبل از هر چیز: در نور، در شوق. (مثل بچهمان، وقتی آواز میخواند) پایدار میمانم. با علم به این که من در نورِ روی یاس زرد، روی آسفالت و دریا حل میشوم، باید پایداری کرد. یا به عبارت دیگر ابدیت در لحظه. ابدی بودن: در وجود بودهام.
(اگر دستم به مترجم کتاب میرسید یقهاش را میگرفتم و میگفتم به من بگو این جملهی "ابدی بودن: در وجود بودهام" یعنی چه؟ وقتی هنوز به زبان مادری خودت مسلّط نیستی مجبوری بروی زبان بیگانه که از آن هم هنوز خوب سر در نمیآوری را ترجمه کنی؟)
پیشنهاد میکنم فیلم کمدی درام «مری و مارچ پولدار میشوند» محصول "سال ۲۰۲۲" را هم که بیارتباط با این یادداشت نیست را ببینید و لذت ببرید. این فیلم هم که بر اساس ماجرایی واقعی ساخته شده است میخواهد به ما بفهماند که: «همه چیز ریاضی نیست.» و «انسانیّت، به مراتب از ریاضی مهمتر است.»
چهار یادداشت پیشین:
شنبه: چالش هفته (چالش نهم: ❌مغالطه❌ + دو پیشنهاد)
یکشنبه: مهربانترین بادهای عالم! ?
سهشنبه: ۱۱ هایکو با نام ۳۳ کتاب!
یادی از قدیمها:
برای دستیابی به لینک نوشتههایم و سایر داستانهای مریوط به دستانداز، میتوانید به انتشارات «دستانداز» که زحمت تدوین آن را دوست خوبم، آقای حجت عمومی کشیده است، مراجعه فرمایید.
اگر دوست داری بنویسی ولی نمیدونی چی بنویسی، یه سری به پُست پایاننامهی دستانداز! (آخرین گاهنامه) بزن!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، در صورت صلاحدید آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: