حتم دارم تا حالا بارها افرادی شباهت شما را با کسی یا چیزی کشف کرده اند.از شباهت به یک شی بی جان گرفته تا شباهت به یک شحصیت کارتونی یا سینمایی یا ...بگذریم.
چه می خواهی بگویی؟وقتی کسی ما را شبیه به چیزی یا کسی خطاب می کند در ابتدا کمی می اندیشیم و سپس اگر خوشمان بیاید بادی در غبغب می اندازیم و لبخندی بر لبانمان می نشانیم و اگر بد مان بیاید نارضایتی خود را به صورت حداقلی با اخمی که می کنیم و ابرویی که در هم می کشیم نشان می دهیم و به صورت حداکثری با بد و بیراه گفتن فردی که ما را به چیزی یا کسی شبیه پنداشته،مورد تفقد و دلجویی قرار می دهیم تا دیگر از این کشف ها نکند.
خودت را تا حالا به چه چیزهایی یا به چه کسانی شبیه پنداشته اند؟در مورد حقیر،تاکنون شباهت های شگرفی را کشف کرده اند که به ترتیب فراوانی برای شما می نویسم.
چند نفری مرا شبیه شخصیت های کارتونی پسرخاله(همان پسر با معرفت در کارتون یا فیلم های کلاه قرمزی) و مخمل(همان گربه معروف در خانه مادربزرگه که هزار تا قصّه داشت)خطاب کرده اند.ناگفته نماند که خوشبختانه تعداد کسانی که مرا -به علت کلاه کاموایی که بیشت از نیمی از سال بر سر دارم و به دلیل برخی از اخلاق و رفتارها- به پسر خاله شبیه می دانند،از تعداد آنهایی که مرا به مخمل شبیه می دانند،خیلی بیشتر بوده و هستند.در مورد شباهت خودم به این دو قضاوت نمی کنم امّا در مورد عدم شباهت مخمل و پسرخاله خودتان اندکی قضاوت کنید...!
در زمان دانشگاه وقتی کلاس منفور(!)تربیت بدنی فرا می رسید و من مجبور می شدم لباسی بر تن کنم که اصلاً از آن خوشم نمی آمد،دوستان و همکلاسی هایم می گفتند با علیرضا دبیر مو نمی زنی و خیلی شبیه او هستی.حقیقت خودم هم خیلی بدم نمی آمد،چون آن روزها علیرضا دبیر در اوج دوران ورزشی اش بود و هنوز به جرگه ی سیاست و ساسیون دخول نکرده بود.این شباهت را بیشتر از لحاظ ظاهری کشف کرده بودند و گرنه از لحاظ ورزشی من منفی صفر بودم چون در دوران تحصیل در دبیرستان و دانشگاه، پایین ترین نمرات من مربوط به درسهای کثیف(!)ورزش و تربیت بدنی بود.
چند نفری مرا شبیه شخصیت های سریالی و سینمایی کشور خودمان یعنی اشکان خطیبی و امین زندگانی خطاب کرده اند.باز هم در مورد شباهت خودم به این دو قضاوت نمی کنم امّا در مورد عدم شباهت اشکان خطیبی و امین زندگانی خودتان اندکی قضاوت کنید...!
امّا از بین تمام تشبیه هایی که تاکنون در موردم صورت پذیرفته است،یک شباهتی را که پسرم وقتی هنوز چهار پنج سالی بیشتر نداشت(البته چهار پنجساله ای که قادر به خواندن کتاب و اندکی نوشتن باشد)کشف کرد را هرگز از یاد نبرده ام و هر چه بیشتر می گذرد،بیشتر به درستی آن پی می برم.البته این را به خودش نگفته ام و نمی گویم چون الان پشت لبش سبز شده و با کوچک ترین تعریف و تمجید،جوگیر می شود و کار دستم می دهد.قضیه از این قرار بود که یک روز که در حال خوردن لیمو شیرین بود و از آنجا که عادت داشت و همچنان عادت دارد در خوردن هر چیزی تعلل کند،لیموشیرینش تلخ شد.نمی دانم از کجا و چگونه به ذهنش رسید که هنوز بشقاب لیمو شیرین هایی که دیگر تلخ شده بود را از جلوی او برنداشته بودیم، گفت:«بابا می دونی شبیه چی هستی؟»جواب دادم:«نه!شبیه چی هستم؟!»گفت:«لیموشیرینِ تلخ!»
حقیقتش را بخواهید آن روز فقط از این حرف او تعجب کردم و به همراه همسرم خندیدم و خیلی به درستی این شباهت پی نبردم.ولی امروز به دقیق بودن آن پی برده ام.به طوری که فکر می کنم به هیچ چیز تا به این اندازه شباهت ندارم.من همان لیموشیرینی هستم که استعداد تلخ شدن را تا حدود زیادی دارم.کافی است دوستان و اطرافیانم مرا تا زمانی که بر اثر حوادث و بدرفتاری های روزگار،بُرش نخورده ام و شیرین هستم،نوش جان کنند،وگرنه یک تلخی خاص و زننده ای در انتظار خودم و آنها است.تلخی ای که خطری در بر ندارد و فقط تحمّل آن سخت است.چون تلخی یک لیمو شیرین هیچی از خواص آن کم نمی کند و تأثیر منفی ای هم بر سلامتی ندارد و همه می توانند با خیال راحت آن را میل نمایند.
اگر وقت داشتید به پُست قبلی حقیر هم سری بزنید.البته اگر پیش از این نخوانده اید: