ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۹ دقیقه·۷ سال پیش

اعلامیه های عشقی(بخش دوم:مادربزرگی که ارباب حلقه ها بود!)

مادربزرگ. مادربزرگ کم و بیش متفاوتی که یکسال و شش ماه پیش در سن هشتاد سالگی توی دست‌های خودم جان داد و به رحمت خدا رفت. یک روز مانده بود به پایان ماه رمضان پارسال. هنوز جگرم از داغ فراقش، خون است. مادربزرگم چند صفت بارز داشت. سعی می‌کنم تا آنجا که جسم خسته‌ام، ذهن پژمرده‌ام و دل افسرده‌ام اجازه می‌دهد چند صفت او را همراه با خاطراتی تلخ و شیرین برای شما بنویسم.

زحمتکش: مادربزرگی که از بدو تولّد مُهر زحمت بر پیشانی‌اش خورده بود. دست‌های پاکش از شدّت کار در کشاورزی و دامداری، پر از چین و چروک و پینه بود. تا چند ماه قبل از اینکه به رحمت خدا برود مثل یک مرد کار می کرد. در وقت کار، هیچ کسی رو یارای رقابت با او نبود. سیزده سال بدون پدربزرگم، زمین و دامداری را تک تنها اداره می کرد. موقعی که می‌خواستند او را توی قبر بگذارند یک نفر از مردمی که آنجا حضور داشتند خواست که مادربزرگم را ببخشند و حلال کنند. یکی از همسایه‌های مادربزرگم بلند فریاد زد:«تنها گناه آن خدا بیامرز، زحمت خیلی زیاد بود!»

ساده زیست: مادربزرگم خیلی ساده زیست بود. تا روزی که زنده بود دلش نمی‌آمد سنّت را جلوی پای مدرنیته ذبح کند. هر وقت می‌رفتم خانه اش. بساط چای منقلی‌اش را برپا می کرد. برای من سنگ تمام می گذاشت. لیوانی را پر از نبات می کرد. جوری که دیگر جایی برای چای در آن نمی ماند. به او می گفتم:«ننه! من اگر این چای رو بخورم کُرچ می‌شوم!» و او اینقدر اصرار می‌کرد که مجبور می‌شدم آن چای را بخورم. پس از آن می گفت: «ننه این نباتها که مانده اسراف می شود!» و پشت سر هم چای می‌ریخت و هم می‌زد و به خورد من می داد. به طوری که پس از خوردن آن چای تا چند روز عوارض آن در من مشهود بود. امروز دلم برای همان چای‌هایی که به زور می‌خوردم تنگ شده است. ای کاش بار دیگر زنده می شد. این بار خودم او را زور می‌کردم که از همان چای‌ها برایم درست کند و همان‌قدر برایم نبات بریزد و ... .


تصویر مادربزرگم در تابستان نود و چهار.هیچ گاه برای نشستن به دنبال جای خاصّی نبود و به چیزی تکیه نمی داد!
تصویر مادربزرگم در تابستان نود و چهار.هیچ گاه برای نشستن به دنبال جای خاصّی نبود و به چیزی تکیه نمی داد!


بی پروا: حرف‌هایش را صریح و صادقانه و بی‌پروا می‌گفت. از هیچ کس به جزء خدا نمی‌ترسید. یک بار که در مسجد نشسته بوده، روحانی مسجد در مورد باروری ابرها می‌گوید. او که زمانی از دلّاک‌های معروف شهرستان تفت(واقع در یزد)بود با اینکه مدتها از این کار دور بود ولی از کسادی شدید بازار عروسی و تولّد بچه نسبت به گذشته خبر داشت و شدیداً در رنج بود. برای همین پس از اتمام سخنرانی روحانیِ مسجد. فریاد می‌زند که:«تو را به خدا دست از بارور کردن ابرها بردارید،اگر عُرضه دارید بروید زنهای‌ خودتان را بارور کنید!»

قصّه گو، بازیگر و کارگردان: مادربزرگم سواد خواندن نوشتن نداشت ولی استاد قصّه‌گویی بود. از قصّه‌‌های واقعی گرفته تا قصّه‌های فانتزی و تخیّلی قدیمی. مثل مادربزرگهای معمولی قصّه نمی‌گفت. پیش از این از زحمت‌کشی او که برای شما نوشتم. خوب است بدانید که او حتی برای قصّه گفتن‌هایش هم زحمت می کشید. وقتی می‌خواست قصّه‌ای را بگوید. برای کسانی که اطرافش بودند نقش تعیین می‌کرد. وقتی ماجرا خنده‌دار می‌شد که خودش نقش‌های اصلی را به عهده می‌گرفت. همه از قبل می‌دانستند که اگر در قصّه نقش مردانه ای وجود داشته باشد، به جز خودش، به کس دیگری اجازه ی بازی در آن نقش را نخواهد داد. مثلاً وقتی می خواست قصّه‌ای که در یک بقّالی برای خودش پیش آمده را تعریف کند. برای همه کسانی که در آن قصّه‌ی واقعی حضور داشتند، نقش تعیین می‌کرد. خودش نقش بقّال را به عهده می‌گرفت و به ما نقش شاگرد بقّال و مشتری‌های بقّالی را می‌داد و دیالوگ‌ها را هم اینقدر برای ما تکرار می‌کرد که از حفظ شویم و تاکید داشت که حتماً همان دیالوگ‌های خودش را بگوییم و از خودمان چیزی را اضافه نکنیم. اگر مجبور می‌شد چند بار قصّه را تکرار و از ما بازی مجدد می گرفت. وقتی مطمئن می‌شد که قصّه‌اش به بار نشسته، دست از سرمان بر می داشت. باید بودید و می‌دیدید که چه حرصی می‌خورد. چه عرقی می‌ریخت. چقدر به جزئیات اهمیت می‌داد. از خیلی از کارگردان‌های سوسول امروزی، کارگردان‌تر و از خیلی از بازیگرهای قرتی امروزی، بازیگرتر بود. گاهی برای تعریف یک قصه‌ی خیلی کوتاه نیم تا یکساعت، بلکه بیشتر، وقت و انرژی می‌گذاشت. اگر به تعداد لازم بازیگر در دسترس نداشت، خودش به تنهایی جور تمام بازیگرها را می‌کشید و به جای همه و با لحن‌های مختلف، دیالوگ می‌گفت. خیلی دلم می‌خواست از این نحوه‌ی قصّه‌گویی مادربزرگم یک فیلم مستند بسازم. کوتاهی کردم. هنوز این کوتاهی را بر خودم نبخشیده‌ام و نخواهم بخشید.

خدا بیامرز اینجا دارد برای من قصّه‌ای را تعریف می‌کند یا درد و دل می‌کند
خدا بیامرز اینجا دارد برای من قصّه‌ای را تعریف می‌کند یا درد و دل می‌کند


نصیحت های منحصر به فرد: کمتر کسی در فامیل است که نصیحت‌های او را از یاد بُرده باشد. یکی از نصیحت هایش به من را برای شما بازگو می‌کنم:«ننه جان! وقتی داری بیهوده می‌دوی و می‌بینی که می‌شود راه رفت،راه برو. وقتی داری بیهوده راه می‌روی و می‌بینی که می‌شود ایستاد، بایست. وقتی بیهوده ایستاده‌ای و می‌بینی که می شود نشست، بنشین. وقتی بیهوده نشسته‌ای و می‌بینی که می‌شود دراز کشید، دراز بکش. وقتی بیهوده دراز کشیده‌ای و می‌بینی که می‌شود خوابید، بخواب!»

پاکباز: حقوق از کارافتادگی پدربزرگ مرحومم و درآمد حاصل از باغداری و دامداری را صرف کمک به فقرا می کرد و اگر چیزی می‌ماند را خرج زیارت و نذر و نذور می کرد. وقتی مرد بدهکار بود. بابت یک تخته فرش دوازده متری که نذر یکی از مساجد تفت کرده بود. بخشندگی‌اش گاهی مرا یاد نمایشنامه‌ی پتر خبّازِ تولستوی می‌انداخت. فامیل همیشه از این کار او در رنجش بودند که چرا هیچ پولی ذخیره نمی‌کند. چرا نباید چیزی از او به ما که فامیلش هستیم بماسد؟!

تنها: سیزده سال(تا چهار ماه قبل از فوتش)را تک تنها در خانه‌ای که کنار باغش بود زندگی می کرد. اینقدر تنها بود که همیشه دلش پر بود از حرفهای نگفته. از هیچ کس چیزی نمی‌خواست به جز یک جفت گوش شنوا که هر چه او می‌گوید را بشنود. این را کشف کرده بود که من خیلی خوب به حرف‌هایش گوش می‌دهم. ولی افسوس می‌خورد که این همه (از کرج تا یزد) با هم فاصله داریم. از من خواهش می‌کرد که:«ننه جان! هر وقت قصد داشتی به یزد بیایی بی‌خبر بیا و یک بیست و چهار ساعتی را فقط پیش خودم باش،یک عالمه حرف دارم که می‌خواهم فقط خودت بگویم. بعدش هر جایی که خواستی برو!» افسوس و صد افسوس که هیچ وقت نتوانستم به این خواسته‌اش عمل کنم. اینقدر تنها بود که به من می‌گفت:«ننه جان! شب‌ها اینقدر تنها هستم که وقتی صدای یک گربه را می‌شنوم، کیف می‌کنم و خوشحال می‌شوم که تنها نیستم!» بله همین گربه‌ای که خیلی از ما وقتی می‌بینیم به او محل سگ که نمی‌دهیم هیچ، با یک لگد یا یک تکّه سنگ، بدرقه‌اش می‌کنیم!

ارباب حلقه ها: خدا مرا ببخشد. من نامرادِ بی‌الف(!) او را به این صفت موصوف کردم. علّت گذاشتن این صفت بر روی او در زمان حیاتش از سوی من به این سبب بود که او کم و بیش برای اکثر دخترهای فامیل، حداقل یک حلقه‌ی طلا را خریده بود!

دو ماه قبل از رفتن به دیار باقی و ترک ما برای همیشه
دو ماه قبل از رفتن به دیار باقی و ترک ما برای همیشه

و چند نکته:

  • معذرت می‌خواهم اگر این پُست را کمی تلخ شروع کردم.
  • از تمام یزدی ها معذرت می‌خواهم که نتوانستم حرفهای مادربزرگم را به لهجه‌ی شیرین یزدی بنویسم.
  • اگر مادربزرگ‌های شما زنده هستند، قدرشان را بدانید. قبل از اینکه خیلی دیر بشود. و به قول مرحوم قیصر امین پور:«... ای دریغ و حسرت همیشگی ناگهان چقدر زود دیر می‌شود!»
  • اینکه مادربزرگم چرا تنها بود؟ به این دلیل بود که او دو فرزند بیشتر نداشت. نه اینکه به شعار معروف«فرزند کمتر، زندگی بهتر»، اعتقادی داشته باشد. نه! تِپُ و تپ(پشت سر هم) زاییده بود و تپ و تپ هم خاک کرده بود. یکی از آنها(پسرش یا دایی یا پدرزنم) که در همان شهر تفت زندگی می‌کرد و تنها یک هفته پس از فوت پدربزرگم(همسرش) از دست رفت و دخترش(مادرم)هم از جوانی ساکن کرج بوده و هست. ده نوه داشت. پنج نوه از پسر و پنج نوه از دختر. شش دختر و چهار پسر. امّا یکی از یکی بی معرفت‌تر و من از همه آنها بدتر!
  • شاید این پُست هر از چند گاهی به روز شود. زمانی که چیزهای جدیدی را از او به یاد آورم.
  • پسر کوچکی که در تصویر آخر می بینید، فرزندم حسین است. همه می‌ترسیدند که نکند لال باشد. خیلی دیر به حرف آمد. یکی از آرزوهای مادربزرگم، حرف زدن او بود. نمی‌دانم حکمت خدا چیست. چه کسی باور می کند که پسرم نیم ساعت پس از جان دادن مادربزرگم به حرف آمد؟ چه حرف آمدنی؟!



چنانچه حالی برای شما باقی مانده، بخش اول این پُست را هم بخوانید. البته اگر قبلاً نخوانده‌اید.

https://virgool.io/@J-M-S/%D8%A7%D8%B9%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%B4%D9%82%DB%8C%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%A7%D9%88%D9%84%D8%A8%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D9%86-%D8%AF%DA%A9%D9%91%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%87-%D9%88%D9%82%D8%AA-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%DB%8C%D8%B3%D8%AA-qmsg1cmzuyt3



اعلامیه های عشقیمادربزرگقصهقصّه گوارباب حلقه ها
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید