ویرگول
ورودثبت نام
Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

امروز هزار ساله شدم!

بیایید بر روی کلمات قرن،سال،ماه،هفته،روز،ساعت،دقیقه و ثانیه،خط بطلان بکشیم.گاهی هر ثانیه،یکسال طول می کشد.گاهی یک روز،یک قرن طول می کشد!

از جمعه ی هفته ی قبل،سیزدهم تا امروز شنبه،بیست و یکم دیماه نود و هشت،شاید به استناد تقویم فقط نه روز گذشته باشد ولی به آفریدگار ماه و خورشید قسم،گردش ایّام چنان بود که با تمام وجود احساس می کنم که بر من قرنها گذشته است و امروز...و امروز هزارساله شدم!

نوحی به هزار سال یک طوفان دید/من نوح نیم و هزار طوفان دیدم!

امروز جمله ی آخرِ این بخش از رمان«با چشمان شرمگین»،نوشته ی«طاهر بن جلون»-که در تابستان امسال خواندم و مطلب مفصلی در موردش نوشتم،ولی تاکنون منتشر نکردم-را به یاد آوردم:

مادام سیمونه آمد و دست مرا گرفت و به دیدن فیلمی برد.

«امیدوارم این دفعه فیلم کاراته ای نباشد!»

«نه، متاسفانه فیلم مستند است.فیلمی که رفتی و دیدی نمایش بود.هنرپیشه ها بازی می کردند تا باور کنید. آن چه امروز می بینیم فیلم مستند و تکان دهنده ای از اعمال نژادپرستانه در جنگ جهانی دوم است.»

به اتاقی رفتیم که سینما نبود.اتاق پُر بود از بچه های سیزده تا پانزده ساله.

مادام سیمونه نطق کوتاهی کرد و درباره ی نژادپرستی و خشونت فیلم حرف زد و گفت که دیدن این فیلم دل و جرئت می خواهد.اگر نتوانستیم تحمّل کنیم بدون اجازه از اتاق خارج شویم.اتاق تاریک شد.سکوتی سنگین اتاق را فرا گرفت.سیم خاردار سیاهی در دشت سفیدپوش از برف یا نور به چشم می خورد.آسمان سُربی بود،به رنگ واگن های باری که تن های خسته و چشم های گریان و هراس خورده را بیرون می ریخت.زن های برهنه ی پوست و استخوانی سعی می کردند تکّه هایی از تن خود را با دست بپوشانند.مردها نمی توانستند درست راه بروند و با پاهای لرزان به سوی سوراخی می رفتند که راه بازگشتی از آن نبود.بچه هایی که تنها چشم شان باقی مانده بود با دست هایی بالای سر گرفته،رانده می شدند.زنان و مردانی که تنها پوستی بر استخوان داشتند در سایبانی تلنبار شده بودند که تنها نقطه روشن آن اجاقی بود.کودکی گم شده که به مرگ خو کرده بود، دستهایش را بالا آورد که انگار می خواست ادای بازی بچه مدرسه ای ها را درآورد.به ما خیره می شد.به زمین نگاه می کنم.اشکم در می آید.صورت بچه در اشک های من می لرزد.تصویر ثابت می شود،اتاق ساکت و تاریک است کسی حرف نمی زند.شب است و مه.آن روز،دیگر سیزده ساله نبودم،هزار سال داشتم.

شب است و مه.آن روز،دیگر سیزده ساله نبودم،هزار سال داشتم.

مطلب قبلیم:

https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%DA%86%D9%88%D8%A8%D9%90-%DA%A9%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D8%A7-%D9%85%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%85%D8%AE%D9%88%D8%AF%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D8%A8%DB%8C%D9%86%DB%8C-%DB%8C%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%AF%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%A8%DB%8C%D9%86%DB%8C-qmbx0bematuy

حُسن ختام:فرازی از دعای عهد:

اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ.
خدایا این اندوه را از این امت به حضور آن حضرت برطرف کن،و در ظهورش برای ما شتاب فرما.


دلنوشتهچون میگذرد غمی نیستتا بگذرد درد کمی نیستبگذرد این روزگار تلخ تر از زَهرخلوت دل نیست جای صحبت اضداد
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید