Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

اگر نوشتن پولی بود، اونوقت همه می‌نوشتن!

گویا پول پرداخت کردن برای چیزهای گران، یه جور کلاس شده. خرید خونه و ماشین، همیشه سخت بوده ولی اونوقت که مسکن و ماشین، ارزونتر از این حرفها بود، ملّت اینقدر ولع از خودشون نشون نمی‌دادن. به خدا اگر چند ماه ماشین نداشته باشیم، هیچ اتفاقی نمی‌افته. خودم اواخر دی یا اویل بهمن سال پیش ماشینم رو فروختم، باور کنید اتفاق خاصی نیفتاد. برام جالبه وقتی همکارام و فک و فامیلم می‌فهمن که ماشینم رو فروختم و نه ماهه بدون ماشینم، اینقدر تعجب می‌کنند! حالی که تو بی ماشینی وجود داره، عمراً توی ماشین‌دار بودن وجود داشته باشه!

نمی‌خوام سرتون رو با این اراجیف درد بیارم. وقتی می‌بینم، ملّت به همه چیز فکر می‌کنند، الّا به اون چیزهایی که باید، بدجور غصه می‌خورم. به خدا مردم ما اگر اهل مطالعه بودند، واسه‌ی خرید دلار و سکه و خیلی از چیزهای دیگه، صف نمی‌بستند. واسه‌ی خرید جهیزیه و کالاهای لوکس بی‌فایده، چشم و هم چشمی نمی‌کردند و رکورد ثبت نمی‌کردند. واسه‌ی خرید پراید صد و بیست میلیونی و دنای ششصد میلیونی، سر و دست نمی‌شکستند. تخم مرغ وقتی گرون می‌شد، بیشتر نمی‌خریدنش!

بگذارم و بگذرم و برم سراغ اصل مطلب:

می‌گم ای کاش این نوشتن رو هم پولی می‌کردند! منظورم از پولی کردن یعنی این که برای نوشتن، باید پول می دادیم و یا در ازای نوشتن، بهمون پول خوبی می‌دادند. درسته این دو تا خیلی با هم فرق دارند ولی همین که پول بیاد وسط، رونق هم به همراهش میاد! اگر نوشتن پولی می‌شد، اون وقت همه برای نوشتن صف می‌بستند!

یه موقعی کاغذ نبود و هر کس می‌خواست چیزی بنویسه باید می‌رفت یه خشت گلی می‌خرید یا درست می‌کرد و تا موقعی که مرطوب بود، روش می‌نوشت. بعدش برای این که خشتش زود دچار فرسایش نشه و از بین نره، باید اون رو می‌برد می‌ذاشت توی کوره تا خوب پخته بشه. سایز لوح‌ها معمولاً پونزده در بیست سانت بود و ضخامتش هم حول و حوش دو سانتیمتر. بنابراین یه موقعی برای نوشتن باید کلّی خاک می‌خوردن، دود می‌کردن توی چشماشون و عرق می‌ریختن(برای همین نویسنده‌های اون موقع هیچ وقت چاق نمی‌شدن!)، نه مثل حالا با یه خودکار و کاغذ چند گرمی و یا با فشار دادن چند تا دکمه‌ی صفحه کلید!

توی عالم خیال رفتم به اون قدیما. یه شهری پیدا کردم که راستِ کار خودم بود. اسم اون شهر ویرگول‌آباد بود! هر کس مطلبی می‌نوشت، باید خشت‌هاش رو می‌برد می‌ذاشت توی این شهر تا توسط بقیه خونده بشه، برای انتشار یه مطلب توی این شهر، بستگی به چیزی که می‌خواستم بنویسم و کوتاه و بلند بودنش، باید یه وانت یا یه کامیون خاک می‌خریدم و چند صد تا مشک آب. چند تا کارگرم باید می‌گرفتم که کمکم خشت گلی درست کنند. بعد باید تا خشت‌ها خشک نشدن، روشون می‌نوشتم.

من در حال نوشتن این مطلب، برای بارگذاری توی ویرگول‌آباد!
من در حال نوشتن این مطلب، برای بارگذاری توی ویرگول‌آباد!

نوشتن همین مطلب چند دقیقه‌ای که الان دارید با چشمای خوشگلتون می‌خونیدش، با امکانات و خط اختراعی اون موقع، از یه صبح تا شب طول می‌کشید. اگر کلمه‌ای رو اشتباه می‌نوشتم. باید قبل از این که خشتم خشک بشه، پاکش می‌کردم وگرنه دیگه نمی‌شد. بعد باید خشت‌ها رو می‌بردم می‌دادم عمو کوره‌پز ، کلّی هم بهش پول می‌دادم تا اونا رو برام بذاره توی کوره. یه مدتم باید اونجا علاف می‌شدم. خشت‌ها که می پختند، باید یه وانت می‌گرفتم تا اونا رو ببرم تا ویرگول‌آباد.

تازه معلوم نبود مایه تیله‌ی فراهم کردن این بساط رو داشته باشم یا نه؟ احتمالاً اگر مایه تیله‌شم داشتم، جور کردن این بساط، پدرمو در می‌آورد و از کت و کول می‌نداختم. به طوری که اون چیزی که می‌خواستم بنویسم رو از بیخ و بُن، فراموش می‌کردم.

هیچ بعید نبود، اون موقع اگر یه ویرگول آبادی قدیمی می‌خواست منو به یه ویرگول‌آبادی جدید معرفی کنه، با انگشت بهم اشاره می‌کرد و این حرفا رو می‌زد؟:«او دست‌انداز است! گاهی نوشته هایش را با فرغون می‌آورد. گاهی با یک وانت یا نیسان. گاهی هم با خاور و بنز ده تن. البته چند باری هم آنها را با تریلی هجده چرخ آورده است! هر بار هم که نوشته‌هایش را می‌آورد، جنجالی به پا می‌کند و می‌رود!» البته اون موقع‌ها از فرغون و وسایل نقلیه موتوری خبری نبوده. ته تهش خشت‌ها رو باید با وسایل نقلیه‌ی شتری و ارابه‌هایی جابجا می‌کردند که یک تا شش اسب داشت و بلکه بیشتر.

اینا رو گفتم که بگم. خانم محترم، آقای عزیز، حالا که اینقدر نوشتن راحته چرا نمی‌نویسی؟ منتظر اون موقعی هستی که یه چیزی اختراع بشه تا تو فکر کنی و اون برات بنویسه؟ بی خیال بابا! به خدا تنبلی هم حدّی داره!

می‌دونم داری می‌گی برو بابا تو هم دلت خوشه! مطمئن باش کسی که دلش خوشه کمتر سراغ نوشتن می‌ره. برای نوشتن، باید یا خودت درد و زخم داشته باشی یا باید با درد و زخم دیگران آشنا باشی.

مطلب قبلیم:
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D8%AD%D8%A7%D9%85%D9%84%D9%87-%D8%B4%D9%88-oqgknaclsbj4
حُسن ختام:

مغزم را به جالباسی آویختم و به گردشی تمام عیار رفتم.(کریستیان بوبن)

به امید این که هر چه زودتر از شرّ این کرونا و چیزهای دیگری که اذیتمون می‌کنند خلاص بشیم، مغزهامون رو به جالباسی آویزون کنیم و به یه گردش تموم عیار بریم. ان‌شاءالله

مطلب بعدیم به شرط حیات و دور ماندن از ممات و داشتن جان در بدن:

تا این دریچه بسته نشده بجنب!

حال خوبتو با من تقسیم کنویرگولدست اندازنویسندگینوشتن
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید