Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۴ دقیقه·۱۰ ماه پیش

ای زمستان، تو یک عالمه کلاغ به من بدهکاری!

بارها گفته‌‎‎ام که خرها و کلاغ‌‎ها را خیلی دوست دارم. در یادداشت‌هایی هم که تاکنون نوشته‌ام این علاقه به‌خوبی پیداست. نمی‎‌دانم دوست‌داشتن آن‌ها از کی و چه جوری شروع شد. شاید ریشه‌ی این پندار نیز در رویه‌ی همیشگی در خلاف جهت جریان آب شناکردنم باشد. ولی به هر حال از هر وقتی که شروع شده است، در من ماندگار شده و همچنان جاری است.

محبّتم نسبت به کلاغ‌ها، این روزها بیشتر هم شده است. می‌دانید چرا؟ چون این‌‎قدر که پُشت سر کلاغ‎‌ها، داستان‌‎های منفی و خرافات سر هم کرده‎‌اند، پُشت سر هیچ جانوری سر هم نکرده‌‎اند. هنوز هم وقتی بخواهند در فیلمی خبری از واقعه‌‎ای تلخ و سیاه بدهند، یک کلاغ را نشان می‎‌دهند که روی سیم تیر برق، شاخه‌ای درخت و یا بر روی دیواری نشسته و قارقار می‎‌کند. کلاغ‌ها در ترانه‌ها و فیلم‌ها همیشه تخطئه شده‌اند. حق کلاغ‌ها، مانند خیلی از آدم‌ها، این نبوده و نیست.

کسانی همچون هانس ویلهلم با نوشتن کتاب "کلاغ سلطنتی"، ادگار آلن پو با سرودن شعر "غراب" و جیمز مک‌تیگو با ساختن فیلم "کلاغ"، به کلاغ‌ها و مهم‌تر از همه به قوه‌ی قضاوت انسان‌ها خیانت کردند! این‌ها کسانی بودند که خواسته یا ناخواسته به نوعی نژادپرستی زیرپوستی و غیرمستقیم دامن زدند. به انسان‌ها آموختند که به رنگ سیاه چه از آنِ پر کلاغ باشد و چه از آنِ پوست انسان، باید بدبین بود!

و ای کسی که ضرب‌المثل "کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش را هم فراموش کرد" را درست کردی. تو هم به کلاغ‌ها خیانت کردی! چراکه کلاغ‌ها، مانند طوطیان نیستند که دلشان به ادای دیگران را درآوردن و چهار کلمه مثل آن‌ها صحبت‌کردن، خوش باشد. کلاغ‌ها نیازی ندارند که ادای راه رفتن کبک‌هایی را در بیاورند که در زمستان سرشان را زیر برف می‌کنند و خیال می‌کنند دیگر دیده نمی‌شوند و همیشه در امن و امان هستند!

اما برای من، صدای سر صبحی کلاغ‌ها، همان صدای صبح صادق است که از آغاز یک روز خوب و سرشار از نشاط و سرزندگی، خبر می‌دهد. این روزها، حتی در لابلای تمام دغدغه‌‎های فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی‌‎ام و... سراغ کلاغ‎‌ها را می‎‌گیرم و متاسفانه کمتر کلاغ می‌‎یابم. همین الان که در حال نوشتن این یادداشت هستم، صدای آواز چند گنجشک‌ دستپاچه و یاکریمی سردرگم و شاید مست و به دنبال جفت را می‌شنوم، ولی متاسفانه هیچ صدایی از هیچ کلاغی به گوشم نمی‌خورد.

کلاغ‌‎ها، خیلی باهوش هستند. باهوش‌‎تر از خیلی از پرندگان ولی به چشمان همیشه ظاهربین و ظاهرپرست ما انسان‎‌ها فقط این بلبل‎‌های بور هستند که زیبا و قابل‌تحسین هستند. شاید بدبختی و بدنامی کلاغ‌‎ها، برای این باشد که پرهای سیاهی دارند و بلد نیستند حرف‌هایشان را مانند بلبل‎‌های بلوند در قالب آواز، لحن خوش و به صورت اغواگرانه و با لفاظی به خورد ملّت بدهند.

ای کاش می‌دانستیم که می‌توان با چه‌چه‌زدن‌های زیبای بلبلانه و دلبرانه، به کلاغ‌های صادق و پاکدل، انگ دزدی و خیانت زد و می‌توان با قارقار کردن‌های به ظاهر خشن و زمخت، چند کلمه حرف‌ درست و حسابی، منطقی و عمیق زد!

امسال صدای کلاغ‌های کمی را شنیده‎‌ام. ای همیشه بلبل‏‎‌‌پرستان و بلبل‌پسندان، گوشه‌گیری کلاغ‌‎ها نیز، همچون گوشه‌گیری انسان‌های عمیق، صادق، نیک و پاکدل که ظاهرشان برایشان کمترین اهمیتی ندارد و مخ‌زدن با زبان‌بازی و خوش‌آوازی را شیوه‌ی زندگی خود قرار نداده‌اند، به گردن شما است. دل کلاغ‌‎ها از دست نگاه تحقیرآمیز و قضاوت‌های نسنجیده‌ی شما خون است.

و ای زمستانی که داری بی‌رحمانه و با سرعت باد می‌گذری، تو یک عالمه کلاغ به من بدهکاری!

یادداشت پیشین:
https://virgool.io/Goftogohaye-Parakandeh/%D8%B9%D8%A7%D9%82%D9%84-%D8%AE%D8%A7%D9%86%D9%87-xihe9sh8ljsb
حُسن ختام: به نقل از کتاب "انسان، جنایت و احتمال" نوشته‌ی زنده‌یاد" نادر ابراهیمی"

چرا جرأت می‌کنی بگویی: از چشمانش معلوم است که آدم خوبی نیست؛
از حرف زدنش پیداست که آدم بی پدر و مادری‌ست؛
از راه رفتنش پیداست که لاتِ بی سر و پایی‌ست؟
چرا کالبد انسانی، جسم، می‌تواند دستاویزی برای قضاوت باشد؟
و چرا، حتی نام می‌تواند در تو آن حسی را ایجاد کند که احتمال نادرست بودنش وجود دارد؟
از چه می‌ترسی؟
از اینکه مَردی به دلیل چشمانی با رگ‌های سرخ، دست‌های آلوده‌یی داشته باشد؟
آیا تو باورِ گذشته‌ها نیستی؟
به کوتاه قدان اعتماد مکن که رذالتی پنهان دارند، و به بلندقدان؛ چرا که احمقند، و به زنانی با چشمان روشن؛ زیرا که بیم منحرف شدنشان وجود دارد، و به آن‌ها که کم‌حرف می‌زنند؛ زیرا موذی و آب زیرکاهند، و به آنها که پُر می‌گویند؛ چرا که رازداری نمی‌دانند...
ویران باید کرد.
چه بسا معیارها را، که فرو باید ریخت .
چه بسا مثَل‌ها را، که فراموش باید کرد .
چه بسا سخنان بزرگان را، که دور باید ریخت .
چه بسا منطق‌ها را، که جواب باید گفت .
و چه بسیار بهانه‌ها و قوانین را، که دگرگون باید کرد.

حال خوبتو با من تقسیم کنکتابخودشناسینویسندگیفیلم
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید