این ماجرا در یک عطاری رخ میدهد. پسری جوان داخل مغازهی عطاری میشود و دارویی برای بواسیر میخواهد:
سلام!
سلام جوون! بفرما چی بدم خدمتتون؟!
چیزی برای بواسیر دارید؟
نه والّا!
شما چه جور عطاری هستی که چیزی برای بواسیر ندارید؟
شرمنده نداریم دیگه!
توی این مملکت هفتاد درصد مردم بواسیر دارند. شرمنده که جواب نشد!
جوون! جواب بواسیر این هفتاد درصد رو که منِ پیرمرد یه لاقبا نباید بدم؟ باید بدم؟
شما نباید جواب بدید ولی به عنوان یه عطار، باید یه چیزی برای بواسیر مردم داشته باشید دیگه! شما به جز من، تا حالا مشتریای نداشتید که دنبال داروی بواسیر باشه؟!
اوهه! روزی صد نفر!
به هر صد نفرشون میگید که چیزی برای بواسیر ندارید؟
حقیقتش من مدتیه به خاطر کمر درد، خیلی کم میام اینجا، اگر پسرم باشه، یه چیزی بهشون میده ولی من دیگه حساب جنسای مغازه از دستم در رفته. نمیدونم چی داریم ، چی نداریم؟!
پسرتون نیست؟!
چرا هستش! میخوای صداش کنم کارت رو راه بندازه؟
اگر این کار رو بکنی که خیلی ممنون میشم.
(دو تا خانم جوان وارد عطاری میشوند.)
پیرمرد از پلهای که به زیرزمین راه دارد، کمی پایین رفته و پسرش را صدا میزند: حسن! حسن بابا کجایی؟ صدامو میشنفی؟ یه بنده خدایی اومده بواسیر داره، بیا ببین میتونی کارشو راه بندازی!
حسن از انباری پشت عطاری با یک نایلون پر از بومادران وارد محوطهی مغازه میشود. نایلون را کناری گذاشته و خطاب به پدرش میگوید: جونم بابا! چی شده؟!
این بنده خدا یه چیزی میخواد واسهی بواسیرش، چیزی داریم که به دردش بخوره؟
(مشتری با شرم): من کی گفتم خودم بواسیر دارم؟!
جوون خودت بواسیر نداری؟ پس برای بواسیر کی داشتی این قدر جوش میزدی؟
(مشتری با من و من و حالتی که معلوم است دارد دروغ میگوید): برای بابابزرگم میخوام. اون بواسیر داره!
پیر مرد دوباره خطاب به پسرش: حسن بابا! چیزی داریم به درد بواسیر بابابزرگش بخوره؟!
جوان دارد از خجالت آب میشود. برای همین خطاب به حسن و پدرش میگوید: من عجلهای ندارم، اول کار این خانوما رو راه بندازید!
خانما که هنوز نیامده، خیلی کنجکاو شدهاند، میگویند: مام هیچ عجلهای نداریم، یه کم دور مغازه میچرخیم تا شما کار این آقا رو راه بندازید! (معلوم است که با گفتن این حرف میخواهند شاهد بقیهی ماجرا باشند!)
حسن رو به پسر جوان میکند و میپرسد: داخلیه یا خارجی؟
چی داخلیه یا خارجی؟!
جسارتاً بواسیر پدر بزرگتون!
پدربزرگم ایرانیه، بواسیرش داخلی حساب میشه دیگه؟
ههههه! آقا یعنی شما فکر میکنید اگر پدر بزرگتون خارجی بود، بواسیرشم خارجی به حساب میاومد؟ ههههه! ببین پسر جون، بواسیر داخلی را با چشم غیر مسلح نمیشه دید، ولی بواسیر خارجی رو با چشم غیر مسلح هم میشه دید. گرفتی چی شد؟! حالا بگو بواسیر بابابزرگت داخلیه یا خارجی؟!
خارجیه!
درجهش چنده؟
ببخشید مگه بواسیرم درجه هم داره؟!
بله عزیز بواسیرم، درجه داره!
از کجا میشه فهمید درجهش چنده؟
از روی شونههاش! هههههه! معلومه دیگه از اندازهش! هر چی بزرگتر باشه، درجهشم بیشتره!
اگر خیلی بزرگ باشه درجهش چنده؟
مثلاً چقدر بزرگ؟!
اندازهی یه انگشت!
بچهگونه یا بزرگونه؟
آقا منو سر کار گذاشتید، مگه میخواید تیشرت بهم بفروشید؟
پسر جون من تا ندونم بواسیر بابابزرگت دقیقاً چقدره که نمیتونم براش نسخه بپیچم. میتونم؟!
بزرگونه!
کدوم انگشت؟
مگه فرقی هم میکنه؟
آقا آخه این چه حرفیه داری میزنی؟! معلومه که فرق میکنه! شما به من بگو اندازهی انگشت شست شما با اندازهی انگشت کوچیکهتون، یکیه؟
نه! راست میگید. اندازهی انگشت شسته!
مردونه یا زنونه؟
تو رو خدا اذیتم نکنید. این دیگه چه سوالیه آخه؟!
شما مثل این که نمیخواید بواسیر بابابزرگتون خوب بشه، پس یا بذارید بابا بزرگتون با همین بواسیرش بره اون دنیا، یا لطفاً برید یه جای دیگه برای بواسیرش، دنبال دارو بگردید!
ببخشید. معذرت میخوام.
مرد حسابی اگر میخوای من کار بواسیرِ بابابزرگتو راه بندازم هر چی میپرسم، سریع جواب بده!
باشه، چشم.
خُب حالا بگو مردونه است یا زنونه؟
مردونه!
چاق یا لاغر؟
چاق!
کارگری یا کارمندی؟
مگه فرقی میکنه؟
دوباره اومدی نسازیا! عزیز من به نظر تو اندازهی انگشت شست یه کارمندی که سنگینتر از خودکارم بلند نمیکنه با اندازهی انگشت شست یه کارگر که از صبح تا شب، با بیل و کلنگ سر و کار داره یکیه؟!
پس کارگریه!
کارگرِ زیر کار در رو یا کارگرِ کاری؟
به خدا خیلی میخوام به سوالاتون جواب بدم ولی همهش فکر میکنم دارید سر کارم میذارید!
آقا من غلط بکنم کسی رو سر کار بذارم. مگه بیکارم؟! مشتری توی مغازه معطله، اونوقت من میام شما رو سر کار بذارم؟ تقصیر منه که توی نسخه پیچیدن برای مشتریامون، وسواس به خرج میدم. حقته مثل عطارای دیگه یه چیزی بهت بدم، بواسیر بابابزرگت خوب که نشه هیچی، بشه اندازهی یه گریپ فروت؟!
کارگرِ کاری!
جناب! راستش، این دیگه کارش از درجه گذشته، ما ته تهش بخوایم به یه بواسیر درجه بدیم، درجهی ۴ میدیم ولی بواسیر بابابزرگ شما ۴۰ هم براش کمه! بواسیری که اندازهی انگشت شست یه کارگرِ چاقِ کاری باشه که دیگه بواسیر نیست، بوآسیره! باید برید بدید با تیغ ببرنش! خودم یه جا آشنا سراغ دارم، براتون بدون رنگ در میاره!
آقا مگه ماشین میخواید بدید صافکاری؟!
ههههه! شرمنده امروز صبح با ماشینم تصادف کردم، یه لحظه ذهنم رفت سمت ماشینم که میخواستم بدم ممد صافکار، بدون رنگ درش بیاره!
علیالحساب چیزی ندارید که جلوی خونریزیش رو بگیره؟
ای بابا مگه خونریزیام داره؟
بله!
یه قوطی روغن کوهان شتر بهت میدهم، بگو خوب با این چربش کنه، خونریزیش بند میاد!
مطمئن هستید؟
مطمئن مطمئن، مو لای درزش نمیره! هر که مصرف کرده، چند بار دیگه هم اومده برده!
دردشم با این میافته؟
مگه دردم داره؟
خیلی زیاد!
نه دیگه، دردش با این نمیافته، برای دردش، باید یخ بذاره روش!
مستقیم؟!
نه آقا! مستقیم بذاری که دچار سرمازدگی هم میشه، اونوقت میشه قوز بالای قوز! باید بپیچه لای یه پارچهی ضخیم، بعد بذاره روش!
مشتری روغن کوهان شتر را میگیرد، پولش را با کارت بانکیاش پرداخت کرده و در حالی که لباسش خیس عرق است، از مغازه خارج میشود.
یکی از خانمهای جوان، طوری که مشتی و پسرش هم بشنوند، خطاب به خانم جوان دیگر میگوید: توی این دوره زمونه کمتر نوهای پیدا میشه که این قدر روی بواسیر بابابزرگش تسلّط داشته باشه! و بعد هم هر دو از خنده ریسه میروند!
مشتی که هنوز چهره و مسلک مذهبی خودش را حفظ کرده است، اخم کرده و خطاب به خانمها میگوید: خوبیت نداره دو تا خانم جوون و با شخصیت، مثل شما، بیماری مردم رو مسخره کنند، بعدشم اینجوری جلوی دو تا مرد غریبه هرهر کرکر کنند!
حسن که معلوم است از خندهی خانمهای جوان، خوشش هم آمده، همراه آنها میخندد و میگوید: نمیدونم چرا این ملّت ما رو این قدر خر فرض میکنند! خودشون مشکل دارن، روشون نمیشه، میندازن گردن این و اون! یکی نیست بهشون بگه، این شرم و حیاتون رو بذارید برای جاهای دیگه! این چیزا که خجالت نداره! منم حسابی گذاشتمش سر کار تا روش کم بشه. بواسیر که خجالت نداره! بواسیرم یه عضوه مثل پا، مثل دست، مثل... ! منتها یکی داره، یکی هم نداره! شما که غریبه نیستید، منم دارم، بابامم داره، بابابزرگمم داشت، داییا و عموهامم داشتن، ... داشتن، خیلیهام نمیدونن این لامصبو دارن، ولی دارن. خود شمام که بهش خندیدید، جسارتاً شاید داشته باشید، ولی خودتونم خبر نداشته باشید. بواسیر مثل خرگوش میمونه به یکی میاد به یکی هم نمیاد. یکی بواسیرش قد پرتقال تامسونه ولی سربزیره، صاحبش رو اذیتش نمیکنه! یکی هم بواسیرش قد یه لپّه است ولی تخسه، پدر صاحبشو درمیاره!
دو مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: تقدیم به کُردهای عزیز