«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شباهتهای عجیب و غریب! (سه: تشابه بین رویدادهای زمان شیوع دو ویروس)
کتاب «ارباب انتقام» اثر فیلیپ راث، ترجمهی پدرام لعل بخش، قیمت ۲۷۰۰۰ تومان.
کتاب ۲۳۱ صفحه دارد. ۸۰ صفحهی آن را قبلاً خوانده بودم. امروز با این که حال چندان مساعدی نداشتم، به صورت خوابیده و گاهی نیمخیز، کتاب را یک نفس تا آخر خواندم.
این رُمان مربوط میشود به شیوع ویروسی که چند دهه پیش، کودکان و نوجوانان را با فلج و مرگ از پا درمیآورد. لحظه به لحظهی کتاب مرا به حیرت واداشت. چون حال و هوای شیوع ویروس فلج اطفال و واکنش و ترس مردم از این ویروس، به شدّت شبیه به حال و هوای شیوع ویروس کرونا در یکی دو سال اخیر بود. با این تفاوت که شیوع فلج اطفال مصادف شده بود با جنگ جهانی دوم. یعنی مردم هم از ویروسی که دارد فرزندانشان را میکشد و یا فلج میکند، رنج میبردند، هم از جنگی که یک یا چند تا از بستگانشان در آن حضور داشتند و هر آن امکان دارد خبر کشته شدن آنها به دستشان برسد.
ویروس فلج اطفال، درست است که از پسوند "اطفال" برخوردار است ولی شخصت اصلی رمان که ۲۳ سال دارد را نیز درگیر میکند. شباهت علایم ویروس فلج اطفال به علایم ویروس کرونا نیز بسیار عجیب است. هر چه قدر که ویروس کرونا، جدید است، ویروس فلج اطفال، به قدمت تاریخ است و سنگنگارههایی وجود دارد که نشان میدهد این ویروس، حتی چهارده قرن قبل از میلاد نیز وجود داشته است.
واکسن ویروس فلج اطفال خیلی دیرتر از واکسن ویروس کرونا ساخته شده است. یعنی مردم آن موقع، نسبت به مردم زمان ما، مدت زمان بیشتری را در رنج و ترس گذراندهاند.
شخصیت اصلی رمان آقای کنتر، یک مربی ورزش است. در یکی از تابستانها، فلج بین بچههای منطقهی ویکوایک در شهر نیوآرک نیوجرسی آمریکا شایع میشود. عدهای معتقدند که همه جا باید تعطیل شود ولی آقای کنتر مخالف است و باور دارد که این کار روحیهی بچهها را خراب میکند. آقای کنتر، نامزدی به نام مارسیا دارد که در جایی زندگی میکند که ویروس فلج هنوز به آنجا راه نیافته است. مارسیا برای نجات جان نامزدش از او میخواهد که نزد آنها برود و در آنجا کار کند تا از ویروس در امان بماند. آقای کنتر ابتدا این درخواست را رد میکند ولی بعد که اوضاع بدتر میشود و تا جایی پیش میرود که مادر یکی از بچهها، او را که مربّی ورزش فرزندش بود را مقصّر مرگ عزیزش میداند، استعفا میدهد و به ایندینهیل که محلّ زندگی مارسیا و خانوادهاش است، میرود.
او هنوز مدت زیادی نیست به ایندینهیل رفته است که یکی از مربیان شنایی که بیشتر از بقیه با او سر و کار داشت، به فلج مبتلا میشود. آقای کنتر جریان آمدن خود از شهری که ویروس فلج در آنجا شیوع یافته بود را به دکتر میگوید. دکتر از او میخواهد که آزمایش مایع نخاعی بدهد تا وجود یا عدم وجود ویروس فلج در بدن او مشخص شود. علیرغم این که آقای کنتر هیچ علائمی ندارد، مشخص میشود که به فلج اطفال مبتلا است. کاشف به عمل میآید که او یک ناقلِ سالم بوده است. کسی که به این در و آن در میزد تا علت شیوع فلج و مرگ در بین نوجوانانی که میشناخت و از صمیم قلب، دوستشان داشت را بفهمد متوجه شد که یکی از عوامل شیوع ویروس فلج اطفال، خودش بوده است!
در جایی از کتاب، آقای کانتر با عذاب وجدانی شدید میگوید:
«... من ماری تیفوئید زمین ورزشِ چانسلر بودم. ناقلِ فلج تو زمینِ ورزش. ناقلِ فلج به ایندین هیل.»
این ماری تیفوئید کیست که آقای کنتر خودش را مثل او میداند؟!
مری مالون (Mary Mallon) معروف به مری تیفوئید (Typhoid Mary)؛ ۲۳ سپتامبر ۱۸۶۹ – ۱۱ نوامبر ۱۹۳۸؛ اولین کسی بود که به عنوان ناقل سالم بیماری تب تیفوئید در آمریکا شناسایی شد. آنچنان که گفته میشود ۵۳ نفر به وسیلهی او آلوده شدند که سه نفر از آنها جان خود را از دست دادند. او که یک آشپز بود، سه دهه از عمر خود را در قرنطینه گذراند و در سنّ ۶۹ سالگی، از دنیا رفت.
در بخشی از رمان، مادربزرگ آقای کنتر با همسایهشان در مورد شیوع دیفتری در زمان خودش، صحبت میکند:
هنوز هم مشغول بحث دربارهی فلج بودند ولی حالا دربارهی اسلاف هولانگیزش صحبت میکردند. مادربزرگش قربانیان سرفههای گوشخراشی را به خاطر میآورد که مجبور بودند بازوبند ببندند و نیز این که چطور، قبل از تولید واکسن، هراسآورترین بیماری شهر، دیفتری بود. یادش میآمد از اولین کسانی بوده که واکسن آبله برایش زدهاند. محل تزریق به شدت عفونی شده بود و در نتیجهی آن لکهای غیر همسطح و خراشمانند، بالای بازوی راست او پدیدار شده بود.
آقای کنتر با خدا میانهی خوبی نداشت. وقتی که ویروس فلج شیوع یافت، رابطهی او با خدا بدتر هم شد. نمونهی بارز این قضیه را دوستی چند روز پیش برایم تعریف کرد. گفت خانوادهای را میشناسد که پس از مرگ فرزندشان بر اثر ویروس کرونا، ۱۸۰ درجه با خدا چپ افتادهاند:
نقش خدا در این میان چه بود؟ چرا یک نفر را تفنگ به دست در اروپای اشغال شدهی نازیها میانداخت، و دیگری را در ناهارخوری ایندین هیل مقابل یک بشقاب ماکارونی و پنیر قرار میداد؟ چرا یکی از بچههای ویکوایک را در نیوآرکی قرار میداد که فلج آن را به زانو درآورده بود و دیگری را در پناهگاه باشکوه کوههای پوکونوس مستقر میکرد؟
مثل الان که حرف از جریمه میزنند، در آن زمان نیز برای نقضکنندگان مقرّرات ادارهی بهداشت، جریمه وضع کرده بودند:
ادارهی بهداشت نیوآرک، نیوجرسی.
مراقب باشید!
در این محل فلج مشاهده شده است. هر کس که قرنطینه را رعایت نکرده و مقرّرات ادارهی بهداشت را نقض نماید، یا بدون مجوز نسبت به برداشتن، مخدوش کردن، یا پنهان نمودن این تابلو اقدام کند پنجاه دلار جریمه خواهد شد.
همانگونه که اکنون آمار روزانهی مبتلایان و فوتیهای کرونا را از رادیو و تلویزیون میشنویم، در آن روز نیز آمار شیوع فلج اطفال را به مردم اطلاعرسانی میکردند:
بولتن فلج، که هر روز از رادیوی محلی نیز پخش میشد اهالی نیوآرک را در جریان تعداد و محلّ موارد جدید فلج در شهر قرار می داد... این تعداد، تاثیری جز ایجاد وحشت، یاس و درماندگی نداشت.
توجه!
این کتاب دارای جملهها و رویدادهای بسیار خواندنی دیگری نیز است که به دلیل پیشگیری از طولانی شدن مطلب، به آنها هیچ اشارهای نکردم. لذا پیشنهاد میکنم که لذت خواندن کل کتاب را به بهای خواندن این مطلب از دست ندهید.
لُب کلام:
در تاریخ وقایع زیادی اتفاق افتادهاند که بسیار شبیه به یکدیگر بودهاند. امّا چون ما از وقوع آن وقایع بیخبر هستیم، به خیالمان اولین کسانی هستیم که چیزهایی مثل شیوع یک ویروس و رعب و وحشت ناشی از شیوع آن را تجربه میکنیم. شکّ نکنید که بیماریهای ویروسی مانند فلج اطفال و کرونا، آخرین بیماریهای ویروسیای نخواهند بود که بشر با آنها دست و پنجه نرم کرده و خواهد کرد. همانطور که مادربزرگ آقای کنتر، در بحبوحهی شیوع ویروس فلج اطفال، از خاطرهاش در مورد شیوع دیفتری میگفت. بعید نیست که ما نیز در بحبوحهی شیوع ویروس عجیبی دیگر، از خاطراتمان دربارهی ویروس کرونا بگوییم!
شباهت کم پیدای قبلی:
دو مطلب قبلی:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: به نقل از کتاب «ارباب انتقام» که در همین مطلب معرفی کردم.
دست از جنگ با خودت بردار، به اندازهی کافی ظلم تو این دنیا هست. اوضاع را با قربانی کردن خودت از این که هست بدتر نکن.
تقدیم به آذریهای عزیز:
شب به خیر.
یا حق.
مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقت کتاب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی نیچه گریست
مطلبی دیگر از این انتشارات
حقیقت بوف کور