یک: عنوانی که به عنوان فعلی تغییر کرد: دلم چــــــو مـــــرغ گــــرفتار بال و پر مـیزند!
عنوانی که تغییر کرد، برگرفته از مصرعی از غزل «انتظار» سرودهی هوشنگ ابتهاج(سایه)» بود.
خیــــــال آمدنت دیشبــــــــم به سر میزد
نیـــــامدی کــــــــه ببینی دلم چه پر میزد
به خــــواب رفتـــــم و نیلوفری بر آب شکفت
خیــــال روی تــو نقشی به چشم تر میزد
شراب لعل تو میدیدم و دلـم میخواست
هـــــزار وســـــوسهام چنگ در جگر میزد
زهی امید که کامی از آن دهان مـیجست
زهــــــی خیال که دستی در آن کمر مـیزد
دریچــــهای به تمـــــــاشای باغ وا مـیشد
دلم چــــــو مـــــرغ گــــرفتار بال و پر مـیزد
تمــــــام شب به خیال تو رفت و، میدیدم
که پشت پردهی اشکم سپیده سر مــیزد
دو: یافتن و تماشای شش دقیقه از مسابقهی «نامها و نشانهها» که جز تفریحات دنج و کمیاب ایّام نوجوانیام بود، حالم را کمی خوب کرد. البته از آن حالهای خوبی که دلتنگی، دلگیری و حتی حالگیری به دنبال دارند!
سه: آه ای گوگل به کجا میبری مرا؟
به دنبال گوسفند میگردم. در گوگل کلمهی «گوسفند» و نام شهری که در آن ساکن هستم یعنی «تفت» را مینویسم. برایم چند فیلم دربارهی تفت دادن گوسفند کامل میآورد!
چهار: وقتی مرگ در میزند، اروین یالوم هم که باشی دلت نمیخواهد در را باز کنی!
مریلین یالوم، همسر اروین یالوم، بیمار است و میداند که رفتنی است. پس به اروین یالوم میگوید کتابی که دارد مینویسد را رها کند و بیایند با هم کتابی را دربارهی آخرین روزهایی که قرار است با هم بگذرانند، بنویسند و همسرش اروین هم گوش میکند. گوش دادن به فایل صوتی این کتاب در روزهایی که پدر و مادرم دارند دورهی کهنسالیشان را میگذرانند و خودم جوانی را پُشت سر گذاشته و وارد میانسالی شدهام، تجربهی خاص و عجیبی بود. مادرم به بیماری قلبی دچار است، چند کیست دردناک در پهلویش دارد، عصب مچ دستهایش ضعیف شده، زانوهایش قفل میکنند و با دردهای اسکلتی ناشی از یک شکستگی شدید قدیمی دارای پلاتینهای درشت و آزاردهنده دست و پنجه نرم میکند و پدرم عصبی است، به بیماری رماتیسم دچار است و این روزها با از دست دادن بخش زیادی از بینایی یکی از چشمهایش و ضعیفی چشم دیگرش دست به گریبان است. متخصص قرنیه گفته است که باید پیوند قرنیه کند ولی پس از مشاوره با دوستان مسجدی و خیابانیاش به این نتیجه رسیده است که عمل قرنیه برابر است با کوری و عصای سفید به دست گرفتن! پریروز تماس گرفتم تا حالش را بپرسم. همچنان از لحناش معلوم بود که از دستم عصبانی است که مهاجرت کردهام و او و مادرم را با بیماریهایشان تنها گذاشتهام. وقتی گفتم بابا برو نوبت پیوند بگیر. گفت من دیگر در سرازیری هستم. گفتم بابا عمر دست خداست، معلوم نیست شما که سالمند هستی در سرازیری هستی و کسی که جوان است در سربالایی. با کنایه گفت که اینها تعارفی بیش نیست. من چند صباحی بیشتر زنده نیستم و همین چشمهایی که دارم کافی است. خلاصه اینکه اگر دغدغهی پیری و مرگ را دارید این کتاب را بخوانید یا به فایل صوتیاش گوش کنید. مطمئن هستم که تجربهی بکری برایتان خواهد شد.
پنج: تناقض پُشت تناقض!
در یادداشت «زندگی پرایدی حق ما نیست! این هم، این پراید!»، دربارهی یکی از تناقضهایی که چندیپیش آنرا با گوشت و پوست و استخوان لمس کردم و هنوز هم دارم لمساش میکنم، نوشتم. حال میخواهم به طور خلاصه به تناقض دیگر ی که در چند وقت اخیر بسیار مرا و شاید خیلی از دوستان دیگر را آزار داد و درگیر کرد، اشاره کنم. ماجرای پهپاد RQ170 را به خاطر دارید؟ همان پهپادی که سردار حاجیزاده(فرماندهی هوافضای سپاه) کنارش ایستاد و گفت دانشمندان جوان هوافضا توانستند در سامانهاش رخنه و آن را شکار کنند و آمریکا گفت این پهپاد، در حین انجام ماموریت، بر اثر نقص فنی یا خطای کاربر در خاک ایران سقوط کرده است. از آن روز تا امروز، چندین گزارش خبری و فیلم مستند دربارهی چگونگی شکار این پهپاد ساخته شده است.
چند هفته پیش سردار بلالی که از قضا مشاور سردار حاجیزاده است در طی حین یک سخنرانی، پس از اشاره به آیهی ۹ سورهی انفال:
إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ ﴿۹﴾: (به یاد آرید) هنگامی که استغاثه و زاری به پروردگار خود میکردید، پس دعای شما را اجابت کرد که من سپاهی منظم از هزار فرشته به مدد شما میفرستم.
گفت این پهپاد را خدا به ما داد. فیلم این بخش از سخنرانی ایشان را ببینید تا متوجه حرفهایم بشوید:
وای خدای من! میدانید این جملهی سردار بلالی یعنی چه؟ یعنی هیچ شکاری اتفاق نیفتاده است و سردار حاجیزاده که گردناش از مو نازکتر است تا الان ما را سر کار گذاشته بوده است!
شاید توجیه کنید که ماجرای شکار این پهپاد، یک دروغ تاکتیکی برای مقابله با نیرنگهای آمریکا و سایر دشمنان ایران بوده است. آیا این دروغها و بلوفهای شاید تاکتیکی، به قیمت از بینرفتن اعتماد مردم، بدبین شدن مردم و دلسرد شدن مردم نسبت به ارکان امنیتی و حیاتی نظام میارزد؟! به نظر این حقیر سرتاپا تقصیر نمیارزد. ای کاش میشد به امثال سردار حاجیزاده گفت دروغهایتان گران است، ارزان کنید شاید مُشتری شدیم!
⛔ ما اصلاً توقع دروغ شنیدن از دوستانمان که زحمات شبانهروزی و پیشرفت شگفتانگیزشان بر ما و دشمنانمان ثابت شده است را نداریم، حتی دروغهای ارزان. البته اگر دروغ ارزانی هم وجود داشته باشد.
شش: این هم تصاویری از نسخهی انقلابی توئیتر و کلاب هاوس، یعنی ویراستی و ویرآوا
حاج آقا یک اتاق گفتگو در ویرآوای ویراستی تشکیل داده است با عنوانی پر اشکال نگارشی و عجیب:
کاربری نظرسنجی گذاشته که آیا چنین ادبیاتی را از یک فرد ملبّس به لباس روحانیت میپسندید؟
و نظرهای منفی و مثبت و قابل تامل دیگر کاربران:
هفت: این میتواند بخشی از یک فیلم ترسناک باشد!
گربهای از طریق پنجره داخل اتاق میشود. اتاق بسیار کوچک و شبیه به یک کلبه است. از لوازم داخل اتاق حدس میزنیم که اینجا محل زندگی یک یا چند آدم بسیار فقیر است. صدای مردی را میشنویم که از دیدن گربه ذوق میکند و گربه را با یک نام که برازندهی گربهای ملوس است، صدا میزند تا گربه به او نزدیک شود.
اگر صدا رنگ داشت، بیگمان صدای آن مرد، رنگینکمان بود! اگر میشد صدا را دید
چه گلهایی که از باغ صدای آن مرد، به هر آواز میشد چید!
ما چهرهی مرد را نمیبینیم. فقط متوجه میشویم که مرد مقداری گوشت لُخم را دارد به گربه تعارف میکند. از تماشای این صحنه شوکه میشویم. چون سر و وضع خانه با این حجم سخاوت جور در نمی آید.
این گوشت انگار به سر یک سیخ چوبی چسبیده شده است که سر دیگر آن در دست مرد است. گربه با دهانش گوشت را گاز میگیرد تا از سر آن چوب جدا کند و دلی از عزا در بیاورد. از صحنهای که مردی ناپیدا با صدایی رنگینکمانیاش دارد با سخاوت تمام شکم گربهای را سیر میکند، لذت میبریم که صدای مهیب شلیک یک گلوله شنیده میشود.
خون به لنز دوربین پاشیده میشود. متوجه میشویم که گربه با گوشت داخل دهانش، متلاشی شده است. دوربین با لنز خونیاش حرکت میکند و ما متوجه میشویم که آن قطعه گوشت سر یک تکّه چوب نبوده است، بلکه سر یک اسلحهی شاتگان آمریکایی بوده است. شاتگانی که جهتاش عوض میشود و یکبار دیگر نیز شلیک میکند. لنز دوربین این بار به طور کامل با خون رنگ میشود!
هشت: تنها تصویری که میتواند کمی بیانگر حال الانم باشد!
تصویری از ماکسیم دادشف بوکسور ۲۸ ساله روس که پس از ضربه فنی شدن به کمای موقت رفت و الحمدلله ربالعالمین از جراحات وارده درگذشت و برای همیشه راحت شد.
یادداشت پیشین:
زندگی پرایدی حق ما نیست! این هم، این پراید!
حُسن ختام: آهنگ کسی از ما جهان آرا نمیشه از رضا یزدانی