نه میل پرواز، نه شوق آواز! آخه پرندهی خسته، گوشهی بالش شکسته. همین الان از چنگ یه گربه رَسته. حالا روی یه شاخهی نازک نشسته. باد شدیدی داره میاد. برف؟ اونم آره، میاد! یهویی به یاد قفس میافته. به نفس نفس میافته. اونجا آب و دونهش به راه بود، ناز و نوازش و قربون صدات برمش به راه بود. اونجا برف و باد نداشت، درندههای بد ذات نداشت. امّا واسش کوچیک و تنگ بود. مدام با میلههاش تو جنگ بود. کی گفته پرنده چیز زیادی میخواد؟! پرنده فقط همبازی میخواد، یه جای امن هم برای بازی میخواد. پرنده دیگه نایی نداشت. توی این دنیا دیگه جایی نداشت. اشک از چشمش راه افتاد. یاد پدرش، بیگناه افتاد. یه شب که کنارش خفته بود. به دلبند خوشگلش گفته بود: «دلبندم آزادی، گُربه داره. دلبندم آزادی، گریه داره!» پرنده کمکم از پا افتاد. زیر درخت، همونجا افتاد!
اگر وقت داشتید به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
اینا رو هم بگم و برم: