این کتاب خاطرات روحانی جوانی به نام «یونس برکت» را نقل می کند که برای تبلیغ به روستایی می رود که مردمش با آخوند جماعت میانه خوبی ندارند.به طوری که در همان بدو ورود با پرتاب سیب له شده از او پذیرایی می کنند!
یک بار همسرم وقتی خنده ام را زمان خواندن کتابی مشاهده کرد،پرسید:«مگر می شود کسی با خواندن کتاب بخندد؟!» جواب دادم:«خودت باید امتحان کنی».شکر خدا چند وقتی است که کتاب خواندن جزیی از زندگی همسرم شده و این کتاب را هم خودش از کتابخانه گرفته بود.وقتی شروع کرد به خواندن از همان صفحه های اول نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.هر چند صفحه ای که پیش می رفت،این خنده ها بیشتر می شد.تا جایی که سوالی که چند سال پیش پرسیده بود را به او یادآوری کردم.گفتم:«دیدی می شود با خواندن یک کتاب هم خندید؟حتی بیشتر از دیدن یه فیلم کمدی!»
البته جنس خنده هایی که این کتاب برای خواننده ایجاد می کند از جنس خنده هایی است که او را به فکر هم فرو می برد.چرا که منشاء بیشتر خنده ها،نحوه برخورد و رفتار عجیب مردم روستا با طلبه جوان است.روستایی که مردمش،شیخ روستا را در ماه رمضان برای ناهار دعوت می کنند!
بخش هایی از کتاب:
صفحه ی15 و 16:...ادامه داد:«مردمای خوبی نیستن این مردم.روزه نمی گیرن،نماز نمی خونن،شیخ رو اذیت می کنن،چند سال پیش،یه شیخ رو با گوجه زدن.حتی شورای روستا هم روزه نمی گیره،آقای حاجی!مردم اینجا مردم بدی ان،امّا شما به بزرگواری تون ببخشین.آقای حاجی،بابای خدا بیامرزم شیخ ها رو خیلی دوست داشت. من هم شیخ ها رو دوست دارم.خب اونا بالاخره لباس پیغمبر پوشیده ن.»
صفحه ی53:...نگذاشت قدم از قدم بردارم:«اگه بری،آبروی من می ره.همه فکر می کنن که من به شیخ بی احترامی کردم.به تون گفتم که خونه ی پدرم همیشه لونه ی شیخا بود.من خودم هم نوکر روحانیتم.»با اخم گفتم:«لونه ی شیخا؟»...
صفحه ی 148:...جلوی مغازه،چند تا پیر مرد آفتاب نشین با هم گعده گرفته بودند.رفتم و سلام علیکی کردم و یکی درباره ی حقوق آخوندها از من سوال کرد.«من سه چهار سالیه شهریه نمی گیرم.»پیر مرد دیگر که لب هایش خشک شده بود گفت:«بیشتر از دو میلیون حقوق می گیرن.ممکلت دست ایناس.غیر اینه؟»چند نفر خندیدند.مردم اینجا استاد خندیدن اند.برای هر چیزی می خندند،فرقی نمی کند طرف جوک گفته باشد یا آیه ی قرآن خوانده باشد یا فحش داده باشد.کافی است یک نفر لبخند بزند،همه می زنند زیر خنده.آدم خجالت می کشد.«می خوای دروغ گوها رو لعنت کنیم؟»پیر مرد گفت:«آقا،پس این همه پول چی می شه؟شما نمی خورید،پس کی می خوره؟ها؟شما می خورید دیگه.»دوباره خنده ی مردم فضا را پر کرد.پیر مرد جلوتر آمد،زد به گردن من و گفت:«حتماً تو عقب مونده ی شیخ،همه شون می گیرن.»...
صفحه ی 240:...میکروفن را گرفت و چند بار فوت کرد و خواند،غلط و غلوط.مثلاً یا فاطر را با قاف خواند و رد شد،ولی من با صدای بلند گفتم یا فاطر تا اصلاحش بکند.ولی او دوباره کلمه ی خودش را تکرار کرد.بعد نفر دیگری خواند.خوب بود.تقریباً بی غلط بود.گفتم:«خوبه،آقا!از کجا یاد گرفته ای؟»خودش را جمع و جور کرد،دو زانو نشست و گفت:»زندان بودم.تازه آزاد شدم.اونجا به ما همه چیز یاد دادن.قرآن رو هم بلدم بخونم.»بچه ای که کنار چراغ نشسته بود فوراً دستش را بالا برد و گفت:«حاج آقا،اجازه،مواد می فروخت.»
مشخصّات کتاب:
نام:برکت
نویسنده:ابراهیم اکبری دیزگاه
ناشر:کتابستان معرفت
نوبت چاپ:سوم،1396
تیراژ:1200 نسخه
مطلب قبلیم:
حُُسن ختام:بخش هایی از کتاب«برکت»اثر ابراهیم اکبری دیزگاه که مطمئنم با گوش دادن به آن بیشتر ترغیب می شوید برای خواندن کتاب: