Dast Andaz
Dast Andaz
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

ساموئل تا یک ساعت دیگر اینجاست!

می‌گوید من دیگر مسلمان نیستم و یهودی شده‌ام. می‌گویم چرا؟ جواب می‌دهد که برای این‌که یهودیت دین صلح است! متوجه می‌شوم که دوباره حالش خوب نیست. می‌پرسم عبادت یهودی‌ها چگونه است؟ از جایش بلند می‌شود و مناسکی را به جا می‌آورد که مو بر تن من و "م" سیخ می‌شود. بعد هم می‌گوید خوبی یهودیت این است که زنانشان در ایام عادت هم می‌توانند عبادت کنند! می‌گویم تو به عنوان مسلمان در ایام غیرعادت ماهیانه هم عبادت نمی‌کنی، حالا خوشحالی که به کیشی درآمده‌ای که در ایام عادت ماهیانه هم می‌توانند عبادت کنند؟ عصبانی می‌شود. می‌گوید نامزدم تا یک‌ساعت دیگر می‌آید دنبالم و شما از دستم راحت می‌شوید؟ می‌گویم منظورت از نامزدت، شوهرت "ح" است؟ می‌گوید "ح" دیگر شوهر من نیست. در دین یهودیت وقتی شش ماه کنار شوهرت نخوابی، طلاق محسوب می‌شود. نامزد من یک یهودی به نام ساموئل است و تا یک ساعت دیگر اینجاست! می‌گویم امشب حالت اصلاً خوب نیست، تو را به خدا بیا برویم بستری‌ات کنیم. می‌گوید حال شماها خوب نیست. می‌دانم که داروهایش را مدتی نخورده و شیزوفرنی‌اش به شدت عود کرده است. می‌گویم اگر ساموئل نیامد چه؟ می‌گوید ساموئل تا یک ساعت دیگر، یعنی دوازده شب، اینجاست. ولی شما تا ساعت یک فردا صبر کنید، اگر نیامد من را ببرید بستری کنید. وسایلش را جمع و جور کرده و کنار خودش گذاشته، لباس‌های خوبش را هم پوشیده است. مدتی است از بهترین شامپوها و پمادها استفاده می‌کند تا بهترین نسخه‌ی خودش را برای ساموئل آماده کرده باشد. مدام لب‌هایش تکان می‌خورند. گاهی هم می‌زند زیر خنده و از خنده روده‌بر می‌شود. من و "م" به هم نگاه می‌کنیم و سرمان را به علامت تاسف و عجز تکان می‌دهیم. تردیدی نداریم که دارد با ساموئل صحبت و بگو و بخند می‌کند. "م" می‌گوید جلال تو را به خدا بیا ببریمش بستری‌اش کنیم. به خدا اگر ساموئل امشب به او بگوید سر ما را بیخ تا بیخ ببُرد، می‌بُرد! می‌گویم تا ساعت یک صبر می‌کنیم. ساعت از یک می‌گذرد و ساموئل نمی‌آید. می‌گویم "ز" خودت قول دادی اگر ساموئل نیاید همراهمان می‌آیی تا برویم بستری‌ات کنیم. چند تا لیچار بارمان می‌کند ولی تسلیم می‌شود. اسنپ می‌گیریم. "ز" کنار "م" که برادرش است، نمی‌نشیند. می‌گوید من کنار جلال می‌نشینم. "م" می‌رود روی صندلی کنار راننده می‌نشیند و من که با او محرم نیستم کنار او می‌نشینم. مدام می‌ترسم که نکند ناگهان اراده کند درِ ماشین را باز کند و بپرد بیرون تا ساموئل را پیدا کند و من مجبور شوم او را بگیرم. با این دلهره، روانه‌ی آسایشگاه روانی می‌شویم. کادر آنجا دعوایمان می‌کنند که چرا نیمه‌شب آمده‌اید؟ باید وسط روز می‌آمدید و می‌رفتید بخش را می‌دیدید تا بعداً نگویید که چرا بیمارتان را در چنین جایی و کنار چنین بیمارانی بستری کردید. التماس می‌کنیم. علی‌رغم ارائه‌ی سوابق بیماری‌اش، فرایند پذیرش و بستری کردنش سه ساعت طول می‌کشد. از این سه ساعت، یک ساعت و نیم را با خودش مصاحبه کردند تا مطمئن شوند که باید بستری شود. یک ساعت و نیم هم با برادرش "م" صحبت کردند. موقع برگشتن به خانه، "م" می‌گوید این‌ها به توهماتشان باور عجیبی دارند. می‌گوید مصاحبه‌کننده گفته است ما بیمار شیزوفرنی‌ای داشتیم که ادعا می‌کرد ناپلئون بناپارت است و عجیب این‌که بعد از نصب دستگاه دروغ‌سنج به او، دیدیم کاملاً راست می‌گوید!

بعد از بستری کردن "ز"، از زبان پزشکش شنیدیم که او قصد داشته همان شب به همراه ساموئل به کردستان برود و از آنجا به صورت قاچاقی، از کشور خارج و به یکی از کشورهای اروپایی مهاجرت کند تا از شرّ همه‌ی ما که او را و استعدادهایش را درک نمی‌کنیم و به چشم یک بیمار روانی نگاهش می‌کنیم، راحت شود!

شیزوفرنی، اختلال روانی پیچیده و عجیبی است. بیمار مدام با توهماتش که برایش واقعی جلوه می‌کنند، دست و پنجه نرم می‌کند و فک و فامیل و خانواده‌ی بیمار به سختی می‌توانند با او و توهماتش کنار بیایند، برای همین گاهی دچار عصبانیت و رفتارهای خشونت‌آمیز شده و از در سرزنش او برمی‌آیند و این‌گونه حال او را خرابتر و توهماتش را بیشتر و بیشتر می‌کنند. توهماتی که می‌توانند به اتفاقات ناگوار و غیرقابل باوری ختم شوند.

https://www.aparat.com/v/k36y4xy
درباره‌ی شیزوفرنی یا اسکیزوفرنی بیشتر بدانید:
https://www.aparat.com/v/m005jx8
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/r53r1ra
یادداشت پیشین:
https://vrgl.ir/O6a9K
زندگیسلامتروانشناسیخانوادهشیزوفرنی
«دنباله‌‎روِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید