گفت:آبجی!دربست؟
گفتم:نه!می رم با تاکسی می رم.
گفت:آبجی!امشب تاکسی های شیفت هیچ کدومشون نیستن،حالا حالاها تاکسی گیرت نمیاد.
گفتم:صبر می کنم.بالاخره یکی شون میاد.
گفت:آبجی!چند ساعت از شهرستان کوبوندی اومدی تا اینجا،حالا خسته و کوفته می خوای کلّی ام برای تاکسی علّاف بشی؟!بگو مقصدت کجاس خودم نوکرتم.
گفتم:می خوام برم فردیس.
گفت:فلکه چندم؟
گفتم:فلکه پنجم.
گفت:بیست تومن می گیرم،می رسونمت.
گفتم:مگه چه خبره؟!
گفت:خانم می دونید دلار چند برابر شده؟!بعدشم این وقت شب هیچ کس کمتر نمی بردتون!
گفتم:نبره.با تاکسی می رم.
مسافرای دیگه ای هم از اتوبوس پیاده شده بودن.ولی از میون همه شون،فقط به من گیر داده بود.تمام مدّتی که باهام حرف می زد،با چشماش روی اندامم رژه می رفت.فقط گاهی به چشمام نگاه می کرد.همینم ترسم رو بیشتر کرده بود.
گفت:آبجی!شما پونزده تومن بده.خوبه؟!
گفتم:نه!پونزده تومنم ندارم بهتون بدم.صبر می کنم تاکسی بیاد.
گفت:یه چیزی می گم شمام دیگه نه نگو!دوازده تومن بده ببرمت!
گفتم:آقا اینقدر اصرار نکنید،با تاکسی می رم.
راه افتادم تا خودم را به ایستگاه تاکسی های ترمینال برسانم.داشت پشت سرم میومد.صدای پاهاشو می شنیدم.خیلی ترسیده بودم.اتوبوس معمولا حول و حوش هفت صبح می رسید.امّا نمی دونم این دفعه چه جوری اومده بود که صبح به این زودی رسیده بود.از بس دلتنگ پدر و مادرم شده بودم تصمیم گرفتم سه روز بیام ببینمشون و دوباره برگردم.هر چی به همسرم اصرار کردم همرام بیاد،بهونه آورد که:"الان سرم خیلی شلوغه،مثل ایّام دانشجویی،یه بار دیگه خودت تنهایی برو.آسمون که به زمین نمیاد."پدر و مادرم طبق عادت سالهاست که برای اینکه بتونن شبا راحت بخوابن،از ساعت نه-ده شب تا هفت-هشت صبح تلفن خونه رو قطع می کنن.گوشیاشونم خاموش می کنن.ای کاش خبر داده بودم.خیر سرم می خواستم غافگیرشون کنم. تصمیم گرفتم زنگ بزنم به یکی از فامیلا.ولی زنگ نزدم.ترسیدم برام حرف در بیارن.خدایا چه غلطی کردم؟!
گفت:«آبجی!هر چقدر می تونی کرایه بده.حالا چمدونت رو بده به من.بیا بریم برسونمت.»
لعنتی ای کاش دیگه اینقدر آبجی آبجی نمی کرد.دیگه داشت حالم از این کلمه به هم می خورد.ایستادم. سرم رو برگردوندم و خیلی جدّی و با صدای بلند گفتم:«آقا چند دفعه بگم می رم با تاکسی می رم.دیگه دنبالم نیاید.»
بازم داشت با چشماش براندازم کرد.
گفت:«خواهرگلم!شمام مثه آبجی کوچیکه خودم می مونی.نمی تونم این موقع شب ولت کنم به امون خدا.بیا بریم برسونمت...کی پول خواست؟...همه چی که پول نمی شه!...اصلاً پول نده.خوبه؟!!»
هیچ وقت از ابراز مهربونی یه نفر اینقدر متنفر نشده بودم.دیگه چیزی نگفتم.سرم رو چرخوندم و با سرعت تموم به سمت ایستگاه تاکسی ها رفتم.چشمم به یه تاکسی خالی افتاد که داخل ترمینال شد....
دو مطلب قبلیم: