گفتم:ای کاش این بچه رو می بردی یه جایی ثبت نام می کردی تا وقتش هدر نره.
گفت:اتفاقاً امروز صبح بردمش مهد قرآن ثبت نامش کردم برای حفظ قرآن.
گفتم:دستت درد نکنه...توی مهد تنهاست یا از بچه های در و همسایه ام هستن؟
گفت:فقط ریحانه دختر همسایه روبرویی مون هست.
گفتم:آفرین.من فکر نمی کردم این بنده خداها اهل اینجور حرفا باشن.
گفت:خودت این همه می گی از روی ظاهر مردم قضاوت نکن.اونوقت...
گفتم:راست می گی.لعنت بر دل سیاه شیطون!
چند روز بعد:
گفتم:از مهد قرآن چه خبر؟بچه خوب پیش میره؟
گفت:خدا رو شکر دو سه تا از سوره های کوچیک رو حفظ کرده.
گفتم:ریحانه چند تا سوره رو حفظ کرده؟
گفت:ریحانه؟!...دیگه نمیاد.
گفتم:چرا؟اتفاقی افتاده؟
گفت:نه چیزی نشده!
گفتم:پس چی؟از این محلّه رفتن؟
گفت:ماشینشون رو ندیدی جلوی در خونه شون پارکه؟!
گفتم:حواسم نبود.نمی خوای بگی چی شده؟
گفت:برای خودمم سوال بود.می خواستم برم در خونه شون بپرسم،روم نشد.دیروز مادرش رو توی کوچه دیدم.ازش پرسیدم چرا ریحانه رو دیگه نمیاری مهد قرآن.جواب داد:«با کلاس رقصش تداخل پیدا کرده!!!»
گفتم:دیگه هیچی نگفتم!
دو مطلب قبلیم: