پدرم زنگ زده است و می گوید:«جمعه بیا باغ باهات کار دارم!»، با نگرانی می پرسم:«مشکلی پیش اومده؟» ،جواب می دهد:«نه!می خوام بیای سر یکی از این بزها رو ببری!»، می پرسم:«مریض شده؟!» جواب می دهد:«نه هیچ مرگیش نیست!»، ادامه می دهم:«پس چرا می خوای سرشو ببرم؟!»و این مکالمه ادامه یافت و پس از دقایقی با تعجّب فراوان من به پایان رسید.
از بین تمام کارهایی که یاد گرفته ام، ذبح مرغ و گوسفند، تنها کاری است که از یادگیری اش به شدّت پشیمانم ولی چه کنم که نمی توانم روی پدر بزرگوارم را زمین بیندازم. هر چه به او می گویم:«بابا! شما خودت بچه ی چوپون بودی، چرا هیچ وقت حیوونی رو ذبح نمی کنی؟!»، زیر بار نمی رود و می گوید:«من نمی تونم ،کار خودته!» حتی یک بار نیز یک بز نژاددار بزرگ را در حالی که می توانست ذبح کند، اینقدر ذبح نکرد و دست دست کرد تا تلف شد و آن را درسته زیر خاک کرد و نزدیک به دو میلیون فقط از بابت بز مذکور به خودش ضرر زد.
حالا چرا می خواست من آن بز زبان بسته را ذبح کنم؟ کمی صبر کنید تا برای شما شرح دهم.
پدرم دوست دارد همه بزهای مادّه اش را در این حالت ببیند:
ولی در کمال تعجّب هر وقت به طویله می رود می بیند که یکی از بزهای مادّه اش که روی شیر آن حساب می کند، در این حالت به سر می برد:
بالاخره پس از تحقیقات گسترده پنهانی و علنی کاشف به عمل می آورد که این بز دارد به او خیانت می کند.
چگونه؟ به این صورت که او هر وقت که چشمان پدرم را دور می بیند شروع می کند به مکیدن پستان های خودش و تا قطره آخر شیرش را خودش نوش جان می کند. و پدرم که کلّی پول آذوقه او را می دهد، به امید همان چند قطره شیر، نمی تواند این خیانت را تاب بیاورد و به من می گوید:«بزی که شیر خودش را می خورد و مرغی که تخم های خودش را می خورد را باید سر برید!»
جالب این است که پدرم برای اینکه جلوی خیانت این بز را بگیرد راههای زیادی را امتحان کرد ولی به نتیجه ای نرسید. از جمله این راهها می توان به درست کردن یک گردن بند پلاستیکی برای اینکه او نتواند گردنش را به سمت پستانش بچرخاند و درست کردن یک پستان بند ضخیم از جنس جین(!)بود. ولی جالب است که او باز هم به هر نحوی که بوده به خیانت خودش و خوردن شیر خودش ادامه می دهد. به پدرم گفتم اجازه بده از این بز خائن و البته هنرمندت فیلم بگیریم و به دوستان نشان دهم. بدجور ناراحت شد و چشم غرّه ای رفت که دیگر جرات نکردم این پیشنهاد بی شرمانه(!)را تکرار کنم.
با گفتن این جمله:«بگذار برای اوّل سال بعد قربانی اش کنیم. وقتی که ان شاءالله همه مان دور هم جمع می شویم.» و با این ترفند پدرم را راضی کردم فعلاً و در این چند روز پایان سال نیز خیانت بزش را تحمّل کند!
هدف از نوشتن این مطلب فقط شرح خیانت بز پدرم که یک داستان کاملاً واقعی و بدون اغراق بود، نبود. منظور دوّمی را دنبال می کردم که امیدوارم همگی گرفته باشید.
پُست قبل: