یادداشت پیشین:
مقدمه:
هدف از نوشتنِ نوشتههایی از این دست، ارسال پیام است. و کیست که نداند این روزها رساندن پیام، به طوری که صادقانه باشد، تکراری و خستهکننده نباشد و بر روح و جان مخاطب بنشیند، چقدر سخت و پیچیده شده است؟ امیدوارم که در این متن، هر چند ناقص، به این توفیق نائل آمده باشم.
مستهای هُشیار!
در پنجم اسفند ۱۴۰۲، یادداشتی در سایتم منتشر کردم و در بخشی از آن، چنین نوشتم:
گاهی یک آدم همیشه مست حرف حسابی را میگوید که صد انسان عاقل نمیتوانند بگویند! گاهی یک آدم همیشه مست به معرفتی دست پیدا میکند که صد دانشمند آکادمی نوبل نمیتوانند به آن دست پیدا کنند! گاهی معرفت و هستی، آنور مستی ولو از نوع غیرمجاز و کریه آن خوابیده است تا اینکه در کتابهای دانشگاهی که عقلا و دانشمندان نوشتهاند. و اینکه: در میکده علمیست که در مدرسهها نیست!
در همان یادداشت از یک خوانندهی همیشه مست و ملنک به نام "تام وایتز" هم نوشتم که میتوانید به یکی از آثار فاخرش گوش دهید:
شعر "مست و هشیار" از پروین اعتصامی:
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست! این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
داستان "شهر دزدها" به نقل از کتاب "شاه گوش میکند" نوشتهی "ایتالو کالوینو"
شهری بود که همهی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت به خانهی خودش، که آنرا هم دزد زده بود. به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. چون هر کس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت، هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشندهها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند. به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچهها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میآمدند و چراغ خانه را که روشن میدیدند راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هر شب که در خانه میماند، معنیاش این بود که خانوادهای سر بیشام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدینترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانهاش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندار خود را از دست داد. چیزی برای خوردن نداشت و خانهاش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود. چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانهی دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است. خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانهشان را دزد نمیزد رفتهرفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر مییافتند.
به این ترتیب، آن عدّهای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفتهتر میکرد چون معنیاش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند. به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، بهزودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که به عدهای از این فقیرها پول بدهند که شبها به جای آنان هم بروند دزدی. قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند. آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هر کدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید.
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند، ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عدهای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری به خاطرشان رسید. فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارهی پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد. به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیآوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود. اما در واقع هنوز همه دزد بودند. تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.
اگر توی یک جمعی همه سیر بخورند به جزء یه نفر!
شش سال پیش یک داستان کوتاه گفتوگومحور با نام «انکار» نوشتم. چون خیلی کوتاه است و با این یادداشت مرتبط، دوباره در اینجا بازنشرش میکنم:
+ امروز بالاخره زدم به سیم آخر و رفتم به معاونمون گفتم بعضیا دارن توی اداره رشوه میگیرن، کارچاقکنی میکنن...فساد تموم اداره رو گرفته یه فکری بکنید!
_ چی گفت؟
+ هیچی! منکر همه چی شد که هیچ، بهم گفت اگه ببینم یا بشنوم یه بار دیگه داری از این اراجیفا سر هم کنی پروندتو میدم کارگزینی!
_ پس کلاً همه چی رو انکار کرد؟
+ آره دیگه. به نظرت چرا؟
+ اگر دو یا چند نفر با هم سیر بخورن، هیچ کدوم متوجه بوی بد دهن همدیگه نمیشن!
_ منظورت چیه؟
_ چهجوری بگم؟ اگر توی یک جمعی همه سیر بخورن به جزء یه نفر، فقط اون یه نفری که سیر نخورده متوجه بوی بد دهن اونایی که سیر خوردن میشه!
+ داری گیجم می کنی. میشه به جای صغری کبری چیدن، راحت حرفتو بزنی!
_ معاون ادارهتون خودشم سیر خورده!!!
یا همه و یا هیچکس!
در ۲۱ بهمن ۱۴۰۲، ماجرایی واقعی را در سایتم تعریف کردم و در بخشی از آن، چنین نوشتم:
برای اینکه از شرّ کرم گلوگاه خلاص بشوید مهمترین کار جمع آوری منظم میوههای انار آلودهی روی درخت و ریخته شده در کف باغ و نگهداری آنها در انبارها یا قفسههایی است که با توری ریز پوشیده باشند. توری ریز باعث میشود زنبورهایی که آفت را از بین میبرند، خارج بشوند و در باغ پراکنده شوند، اما حشرات بالغ کرم گلوگاه در قفسهی انبار حبس شوند و از بین بروند. امّا نکته اینجاست که تا زمانیکه تمام باغداران شهر اینکار را انجام ندهند، تلاشهای شما و بقیه فایدهای ندارد. چون حشرات بالغ انارهای آفتزده و جمعنشدهی باغهای دیگر، با پرواز کردن، به راحتی وارد باغ شما میشوند و دوباره تخمگذاری میکنند و یا اینکه آفت میوههای آلودهی باغهای آنها از راه آبی که از باغهای همه عبور میکند، دوباره وارد باغهای پاکسازیشدهی شما و دیگران میشود. یعنی یا همهباهم و یا هیچکس!
باز هم "شهر دزدها" اینبار در یک انیمیشن!
اگر یادتان باشد گفتم حسین یا همان بچه فیلسوف! چقدر عاشق انیمه و انیمیشن است. خیلی هم اصرار دارد که لذّت دیدن آنها را با من شریک شود. چند روز پیش سر صبحانه قسمت هفتم از فصل اول انیمیشن "وقت ماجراجویی" را آورد. قسمتهای قبلی را دیده بودیم. آن قسمتها هم نکاتی داشتند ولی این قسمت که نامش مانند نام داستان "ایتالو کالوینو"، "شهر دزدها" بود به شدت عجیب و تاملبرانگیز بود. به طوریکه این قسمت را دوبار پُشت سرهم دیدم! توضیح اضافه نمیدهم، خودتان یازده دقیقهی اول از این قسمت را ببینید متوجه حرفم میشوید.
وقتی همه دارند زامبی میشوند، زامبینشدن خیلی سخت است!
پنجسال پیش یادداشتی تحت عنوان «مقاومت برای ماندن در انسانیت و آلوده نشدن به زامبیت!» در ویرگول منتشر کردم. در این یادداشت کمی دربارهی فیلم کرهای قطار بوسان نوشتم. از رئیس قطاری گفتم که حاضر بود تمام سرنشینهای قطار را جلوی زامبیها بیندازد تا هر طور که شده خودش جان سالم به در ببرد. و در بخشی از یادداشت نوشتم: چه افرادی که در این فیلم خدا خدا میکنیم که زامبی نشوند و وقتی زامبی میشوند، زامبیشدن آنها را نمیخواهیم باور کنیم، برای همین اشک از چشمهایمان جاری میشود و چه افرادی که قبل از زامبیشدن هم خیلی فاصلهای بین آنها و زامبیها نمیدیدیم و وقتی زامبی میشدند، هیچ تعجبی نمیکردیم! و امّا این زامبیها تنها صفت خوبشان که به درد یادگیری میخورد و نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت، همان ارادهی محکمشان، برای رسیدن به هدف بود!
همهی ما شخصیتهای اصلی یک داستانیم!
پنجسال پیش در همین ویرگول یادداشتی را تحت عنوان «نمیتوانی یک زندگی را از زندگی دیگر جدا کنی!» منتشر کردم و در آن از فیلم «اثر پروانهای» و کتاب «پنج نفر در بهشت منتظر شما هستند» مصداقهایی آوردم و در آخر هم چنین نوشتم:
گفتن عبارتهای «به تو ربطی نداره» و «دلم میخواد» هر چند گاهی دلمان را خنک میکند ولی باید بدانیم که این عبارتها خیلی هم صحیح نیستند. چون من و شما هر جای این عالم که باشیم، قصهی یک داستان واحد رو پیش میبریم. چه بدانیم و چه ندانیم. چه بخواهیم و چه نخواهیم، همهی ما شخصیتهای اصلی یک داستانیم و حوادث یک داستان کاملاً واقعی رو رقم میزنیم. کوچکترین اعمال و رفتار ما در هر گوشهای از این دنیا، بر روی زندگی خودمان و تمام مردم دنیا اثر میگذارد!
این همه آسمان ریسمان به هم بافتی که چه؟!
چهار سال پیش در چنین روزهایی که نزدیک به انتخابات مجلس بود، یادداشتی را تحت عنوان «به کسی ميدم که کس باشه» منتشر کردم و در آن بهطور علنی اعلام کردم که رای میدهم و رای هم دادم. امسال هم اگر زنده باشم، مانند تمام انتخاباتهای دوران زندگیام که امکان شرکت در آنها را داشتهام، رای خواهم داد. ولی به اعضای خانوادهام، به دوستان، آشنایان و فک و فامیل و به شما نمیگویم که رای بدهید یا رای ندهید. فقط میگویم خوب به این جملات فکر کنید و بعد بهترین تصمیم را بگیرید:
تکتک کسانیکه در جمعه یازده اسفند ۱۴۰۲ رای میدهند، رایشان بر روی زندگی تمام آنهایی که رای نمیدهند و بر روی تاریخ کشور، اثر خواهد گذاشت. و تکتک کسانی که در روز جمعهی پیشرو رای نمیدهند، رای ندانشان بر روی زندگی تمام آنهایی که رای میدهند و بر روی تاریخ کشور،، اثر خواهد گذاشت. ایران، خانهی ما است و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، چه قبول کنیم و چه قبول نکنیم، همگی اهل یک خانواده هستیم. حالا خوب ببیندیشیم که داریم طرح چهجور خانه و خانوادهای را پیاده میکنیم؟ خانهای جهنمی، متفرق و پراکنده که در آن سگ میزند، گربه میرقصد و همه از بزرگ و کوچک، به دنبال پیدا کردن مقصّری برای انداختن مشکلات این خانه و خانواده بر گردن او هستند و یا خانهای بهشتی، منسجم و متّحدی که در آن همه به فکر شادی و آرامش دیگری هستند و هر کس، از بزرگ و کوچک، با تمام وجود در تلاش است تا مشکلی از مشکلات این خانه و حانواده را فیصله دهد؟!
هر چیزی ممکنه، حتی غیر ممکنها!
در یادداشت «من به«مری پاپینز»رای میدم!» به دنبال یک اتفاق، یکی از بچهها میگوید: «غیر ممکنه» و مری پاپینز در جوابش میگوید: «هر چیزی ممکنه، حتی غیر ممکنها!»، علّت اینکه میخواستم به مری پاپینز رای بدهم، ایمانش به این حرف بود.
عنوان چهار یادداشت آخری که در سایت دستانداز منتشر کردم و بخش کوتاهی از هر کدام:
طبق پیشگوییهای منجمین ایرانی سال ۱۴۰۳ سال فراوانی است (طنز، البته شاید!)
بیایید قبل از آنکه دیر شود، فکری به حال زوناهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کشور کنیم!
ارتباط عجیب بیماری «زونا»، با مشکلات و معضلات بزرگ اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی کشور، در این است که این بیماری نیز در ابتدا از یک بیماری کوچکتر به نام «آبله مرغان» که کم و بیش همه از آن مطلع هستند؛ شروع میشود و به راحتی نیز درمان است. امّا این درمان راحت، گویا فقط در ظاهر اتّفاق میافتد و ویروس بیماری، هنوز در بدن جا خوش کرده است و منتظر است تا بار دیگر به صورت عمیقتر و با وسعت درد بیشتری فعّال شده و دوباره برگردد...
به کدام کشف حجاب دلخوشی؟
خوش به حال آن زنان و مردانی که توانستند به کشف حجاب از قلبشان نائل آیند. اینان که هرگز کشف حجابشان را در بوق و کرنا نمیکنند، نور وجودشان که برآمده از همان کشف حجاب از قلب و دریافت نور الهی است، تاریکترین و متروکترین نقاط دنیا را فراگرفته و بهطرزی عجیب، قلب و روح میلیونها نفر را در مینوردد. طُوبَىٰ لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ.
یافتن امید در مراتب پست، بهتر از آن است که هیچ امیدی در زندگی نیابی!
حرف همه را باید شنید. نباید گفت این مست است و نمیفهمد. این سرمایهدار است و حتماً خیلی میفهمد. این سلبریتی خوشگلی است و هر چه بگوید، همان است. این زبالهگرد است و خاکبرسر است و آن تاجر است و تاج سر است! این نخبه است و خیلی حالیاش است و آن یکی نخبه نیست، پس تخمه است! از همهکس باید چیزی آموخت. از ادیب و از بیادب. از بچه و بزرگسال. از خشکسالی پارسال و برف امسال! گاهی درسهای مقطع ابتدایی را باید دوره کرد!
حُسن ختام: