صراحت لهجه!
چند روز پیش وقتی داشتم در کوچههای تفت قدم میزدم به این نوشته برخورد کردم و از آن عکس گرفتم:
در اینجا یعنی شهر تفت سه چیز بسیار عادی است. یک: بچههای هفت ساله تا هفدهای سالهای که وقتی در کوچه فوتبال بازی میکنند، فحشهای ناجوری به هم میدهند و این فحشها بیشتر بر روی مادرهایشان متمرکز است. در این وادی، مادرها به اندازهی عمّههای سایر مناطق مورد تفقد قرار میگیرند! دو: بچههای کوچک که به آنها میخورد محصلان مقطع ابتدایی و یا متوسطهی اول باشند، موتورسواری میکنند. در حالیکه حتی پاهایشان هنوز به زمین نمیرسد و یا بهزور میرسد! سه: تپههایی از آجر، سنگ، خاک، ماسه و... که مدتها است روی زمین ولو و رها شدهاند.
شهردار تفت را میتوان جزو بیبخارترین، خوابآلودهترین و بیعرضهترین شهردارهای شهرهای کوچک کشور برشمرد. شهرداری که حتی نتوانسته از عهدهی تمیز نگهداشتن حواشی کوچه و خیابانهای اصلی یک شهر کوچک برآید.
نسلکُشی اوفه!
دادگاه لاهه: از اقداماتی که منجر به نسلکشی میشود، خودداری کن! بله آفریقای جنوبی که خودش سالها از نسلکشی رنج برده و خوب میداند نسلکشی چه مزهای دارد، برای جنایتهای رژیم صهیونیستی در غزه، شکایتی به دادگاه لاهه برد. دادگاه لاهه هم زحمت کشید و گفت جناب اسرائیل، نسلکُشی اوف است، نسلکشی نکن! بله این هم دادگاه بینالمللی لاهه! مردهشور این واژهی بینالمللی را ببرند که این روزها بیشتر از همیشه با واژههای خرتوخری و هرکی هرکی، قرین است.
یک بوم و دو هوا!
از روزی که میان و مردم غزه و رژیم صهیونیستی درگیری شده است، سکوت نکردهام و سعی کردهام مردم مظلوم غزه را از یاد نبرم. هر چند از یادنبردنی بیفایده برای این مردم بینوا. اما چیزی که آزارم میدهد این است که متوجه شدم ایران نیز همچون جامعهی بینالملل رفتاری دو و یا چندگانه دارد. دقیقاً مانند همان تفاوت رفتاری که جامعهی بینالملل در برابر ما و کشور عربستان دارد. چرا؟ ما از غزه خیلی در اخبار میشنویم ولی از شیعیان پاراچنار در پاکستان که دارند از سوی تکفیریها از قفا سر بریده میشوند، سخنی نمیشنویم و هیچ موضعگیری شفافی مشاهده نمیکنیم. امیدوارم نگویید جمعیت کشتهشدگان شهر غزه کجا و جمعیت کشتهشدگان شیعیان پاراچنار پاکستان کجا؟! چون این عذر، با آموزههای اسلام و قرآن و هیچ دین و مرام خداپسندانه و اخلاقمدارانهای جور در نمیآید.
اینجا هم بعله!!!
دنبال خانهی اجارهای در تفت بود که به این تبلیغ رسیدم و فهمیدم اینجا هم بعله!!!
وفور عرقخوری و اعتیاد متاسفانه آن هم در دارالعباده!
دو ماه بیشتر است که در یزد هستم. چیزی که متاسفانه بسیار برایم عجیب است این است که در اینجا مصرف مشروبات الکلی و اعتیاد بیداد میکند. "م" میگوید از هر بیست تا دوست باشگاهیای که دارم، هجده نفرشان مشروبات الکلی مصرف میکنند و... !🤦♂️
"ز" یادداشت را خواند!
"ز" علیرغم اینکه از سوی "م" شدیداً منع شده بود که از فضای مجازی و مخصوصاً ویرگول، خودداری کند، وارد سایت ویرگول و صفحهی من شده بود و یادداشت "ساموئل تا یک ساعت دیگر اینجاست!" که حکایتی از زندگی خودش بود را خواند و غایلهای موقتی درگرفت. "ز" گفت یادداشت را پاککن، ولی من زیر بار نرفتم و گفتم تا الان هیچ یادداشتی را پاک نکردم، این یکی را هم پاک نخواهم کرد و نکردم. این هم برای خودش تجربهای بود که گذشت. اگر گذشته باشد!
اپوسومها بازیگرهای قهاری هستند!
تا چند روز پیش حتی کلمهی "اپوسوم" به گوشم نخورده بود. اپوسوم نام یک جانور است که در کنار سایر ویژگیهایش یک ویژگی خیلی عجیبی دارد و آن این است که برای اینکه جان سالم به در ببرد میتواند شش ساعت خودش را شبیه مردهها کند و بوی لاش از خودش ساطع کند! فهمیدن دربارهی این جانور، ضرر داشت؟!
تنها پوستهای نازک از دین!
متاسفانه در این چند وقت که در تفت زندگی میکنم پی بردم که دین در اینجا به اندارهای که نما دارد و نمایش داده میشود، عمق ندارد. گاهی آن چیزی که از دور به ما نشان داده میشود، هیچ شباهتی به آنچه از نزدیک میبینیم، ندارد!
حتماً مراسم نخلبرداری در تفت را دیدهاید که هر سال از چند شبکهی تلویزیونی پخش زنده میشود. "م" که خودش متولد اینجا است و الان سی و شش سال دارد و مجرد است، چند روز که به محرم مانده بود گفت: چند روز دیگر محرم شروع میشود و به بهانهی شرکت در مراسم عزاداری، دوباره آرایشهای غلیظ و دختربازیها رونق میگیرد! تا الان فکر میکردم فقط وضعیت کرج و شهرهای بزرگ اینطوری است! نگو که فرهنگ، از صدقه سر فضای مجازی و دهکدهی جهانی، از هر مدلش که مُد شود، پس از چندی اپیدمی شده و کل شهرهای کوچک و حتی روستاها و دهکورههای کشور را نیز در مینوردد.
شب است. یک نفر مرد میانسال به همراه پسربچهای ده دوازده ساله کنار خیابان ایستاده و تند تند دست بلند میکند تا بلکه کسی او را سوار کند ولی هیچ خودرویی نمیایستد. با موتور نزدیک میشوم، برای من نیز دست بلند میکند. میایستم، تشکر میکند و به همراه پسربچهاش سوار موتورم میشود. دعا کرد و سر درد و دلش را باز کرد. گفت من عرب هستم و مدتی است در اینجا کارگری میکنم. مهمان برایم رسید ولی پول نداشتم میوه بخرم، میخواستم بروم به فلان میوهفروشی میوه بردارم و پولش را وقتی صاحبکار دستمزدم را داد، بدهم، ولی هر چه دست بلند کردم، کسی سوارم نکرد. گفت مردم اینجا اگر عزاداریشان واقعی بود، جلوی پای من بینوا که الان نیم ساعت است ملتمسانه جلویشان دست بلند میکنم، یک ترمز میزدند!
پلنگهای یزد هنوز منقرض نشدهاند!
شب تاسوعا، به اصرار "م" به مراسم عزاداری رفتم. متاسفانه صحنههایی دیدم که هرگز در مخیلهام نمیگنجید. دخترهای عملیِ بزک کرده، سربرهنه، دارای آرایش غلیظ و رخت و لباس عجیب و غریب و بدننما! آن هم با لهجههای یزدی! شنیدم یک بندهخدایی که مانند من از شهری دیگر به اینجا آمده بود، به همراهش گفت: کی بود میگفت پلنگهای یزد دارند منقرض میشوند، تا حالا این همه پلنگ ماده یکجا دیده بودی؟!
مردم اینجا از مردم کوفه بدترند!
سه ماه گذشت و خانهای که فکر میکردم تعمیرش دوماه طول خواهد کشید، هنوز به جایی نرسیده است. طوری که دوباره مجبور شدم خانه کوچکی کرایه کنم و به مستاجری تن بدهم. علّت: کاسبهای بدقول، بدعهد، شکمسیر و دروغگویی که وقتی محرم فرا رسید متوجه شوم خودشان را امام حسینی تیر و دوآتیشه هم میدانند و اهل هیات و روضه و منبر و نذری نیز هستند. از وقتی محرم شروع شد، کار من هم کلاً زمین خورد. محرم بهانهای شد برای راحتتر سر کار گذاشتن صاحبکار، فرار از زیر کار و باب تازهای برای دورغهای باورپذیرتر. دروغهایی نظیر اینکه من تا صبح مشغول عزاداری بودم و امروز نمیتوانم بیایم! کسی که خودش از همه بیشتر مرا سرکار گذاشت اعتراف کرد که مردم اینجا از مردم کوفه بدتر هستند. و البته گفت شهر یزد بیهوده به دارالعباده مشهور شده، کافی است مدت کوتاهی در آن زندگی کنی تا بفهنی دارال... است! و اینها را بیپرده گفتم تا بگویم که هیچ بعید نیست در این شهر هم دوام نیاورم و هنوز یکسال نشده به شهری دیگر کوچ کنم و دوباره خودم و خانوادهام را دربهدر کنم!
موهای رودابه و غیرت زال!
به نقل از شاهنامه: صحنهای که زال به رودابه که بالای بام است رسیده و میگوید یک راهی پیدا کن تا همدیگر را از نزدیک ببینیم:
یکی چارهٔ راه دیدار جوی
چه پرسی تو بر باره و من به کوی
پری روی گفت سپهبد شنود
سر شعر گلنار بگشاد زود
کمندی گشاد او ز سرو بلند
کس از مشک زان سان نپیچد کمند
خم اندر خم و مار بر مار بر
بران غبغبش نار بر نار بر
بدو گفت بر تاز و برکش میان
بر شیر بگشای و چنگ کیان
بگیر این سیه گیسو از یک سوم
ز بهر تو باید همی گیسوم
نگه کرد زال اندران ماه روی
شگفتی بماند اندران روی و موی
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روز خورشید روشن مباد
که من دست را خیره بر جان زنم
برین خسته دل تیز پیکان زنم
کمند از رهی بستد و داد خم
بیفگند خوار و نزد ایچ دم
به حلقه درآمد سر کنگره
برآمد ز بن تا به سر یکسره
چو بر بام آن باره بنشست باز
برآمد پری روی و بردش نماز
وقتی رودابه موهای چون کمندش را پایین انداخت تا زال را بالا بیاورد، زال موهای او را بویید و بوسید (تصوّر خودم است) و گفت من موهای تو را کمند نمیکنم. گفت من موهای تو را وسیلهای برای بالا کشیدن خودم قرار نمیدهم.
چنین روز خورشید روشن مباد
که من دست را خیره بر جان زنم
رفتار زالِ پهلوان را مقایسه کنید با رفتار برخی از عشاق دوزاری و دماغوی امروز که برای بالا کشیدن خودشان حاضرند نه تنها موهای معشوقهشان را، بلکه کل پیکر معشوقهشان را به زیر بکشند، بفروشند و به لجن بکشند!
☆ البته متاسفانه برخی مانند این بنده خدا شعر را درست معنی نمیکنند و میگویند که زال موهای رودابه را گرفت و خود را بالا کشید و تصور خیلیها نیز همین است!
یادداشت پیشین:
پ.ن:
شَخله پَخله یک عبارت مشهدی، به معنای بههمریخته و نامرتب است.
حُسن ختام: آهنگ "در زلف تو آویزم" از "علیرضا قربانی"