در سال ۱۹۷۰ میلادی، مردی به نام «اریک سیگال»، احساس کرد که باید کتابی بنویسید و اسمش را بگذارد «داستان، قصه و یا حکایتِ عشق». خُب دست به کار شد و نوشت و در آمریکای آن روزها، این کتاب حسابی گُل کرد.
«آرتور هیلرِ» کارگردان رفت سراغ «اریک سیگال» و گفت داداش تو که کتاب «داستان عشق» را نوشتی بیا یک حالی بده و فیلمنامهاش را هم بنویس تا من هم با ساخت فیلمش به نان و نوایی برسم. اریک سیگال هم کمی فکر کرد و گفت چرا که نه! و فیلمنامهی «داستان عشق» را هم نوشت و این جوری شد که این کتاب، فیلم شد.
هم فیلم و هم کتاب، با این جملات شروع میشوند:
خُب نمیخواهم ماجرای کتاب و فیلم را لو بدهم. فقط به بخشهایی از فیلم اشاره کنم که کارم راه بیفتد! داستان کلّی فیلم این است که یک پسر پولدار عاشق یک دختر فقیر (البته بابای دختر، شیرینیفروش بود و نه در آمریکا و نه در ایران، این دختر، فقیر محسوب نمیشود. ولی بابای پسر اینقدر خرپول بود که بابای دختر جلویش فقیر محسوب میشد!) میشود و:
پسر شروع میکند به مخزنی که باور کن من دوستت دارم و از اینجور حرفهای دخترکُش:
دختر هم جملهی قشنگی میگوید که معنیاش میشود ما همکفو نیستیم و به درد هم نمیخوریم:
ولی پسر ول نمیکند و بالاخره با هر بامبولی است با هم ازدواج میکنند و به خانهی بخت میروند. هنوز به خانهی بخت نرفتند که سر یک موضوع بحثشان میشود و پسر به دختر میگوید: «از زندگیم برو به جهنم!»
دختر طبق معمول تمام فیلمهای دنیا، در همچون مواقعی، قهر میکند و میرود. پسر هم توی کوچه و پس کوچهها دنبال دختر میگردد. تا اینکه دست از پا درازتر، شب به خانه برمیگردد و میبیند دختر (البته دیگر دختر نیست ولی اجازه بدهید همچنان بگویم دختر!) روی پلهها نشسته است. پسر میگوید: «جنی، متاسفم!»
دختر در اینجا جملهای قصار میگوید که کل کتاب و فیلم «داستان عشق»، روی پاشنهی همان یک جمله میچرخند. چه جملهای؟ این جمله: «نباش، عشق یعنی هیچوقت نخوای بگی که متاسفی!»
و در پایان فیلم، جملهی «متاسفم» یک بار دیگر از دهان پدرِ پسر در میآید:
و اینبار این پسر است که در جواب پدرش میگوید: «عشق یعنی هیچوقت نخوای بگی که متاسفی!» و فیلم تمام میشود.
دستانداز! ما را بیشتر دست نینداز. برو سراغ اصل مطلب!
میخواستم بگویم که این حرفها فقط به درد داخل کتابها و فیلمها و پرفروش شدن آنها خوب است و بس. به درد زندگی واقعی نمیخورند. اِاِاِاِاِاِ خیلی زرنگی! ثابت کن ببینیم!
خودتان خواستیدها!
خانم «الی مکگرو» که نقش دختر را در فیلم بازی کرده است و جملهی عشقولانه و زیبای «عشق یعنی هیچوقت نخوای بگی که متاسفی!» از دهانش در میآید و در تاریخ ثبت میشود، دو سال بعد از این فیلم و بعد از گفتن این جمله، یعنی در سال ۱۹۷۲ در فیلم «این فرار مرگبار» با «استیو مککوئین» همبازی شد و بدجور هم همبازی شد! یعنی در طول ساخت این فیلم در حالیکه شوهر داشت (شوهر دومش!)، شروع کرد به خیانت به همسرش. البته در منابع آمده است که شروع کرد به برقراری رابطهی عاشقانه با استیو مککوئین! بعد هم گویا رفته به شوهرش گفته: «متاسفم!» و شوهرش با بغض گفته: «عشق یعنی هیچوقت نخوای بگی که متاسفی!» و خانم «الی مک گرو» هم گویا بدون هیچ بغضی گفته بود: «برو گمشو بابا! من عاشق استیو شدم. چون هم از تو خوشگلتره و هم...، کی برویم محضر برای طلاق؟!»
و خلاصه اینکه اِلی خانم طلاقش را گرفت و در سال ۱۹۷۳ با استیو خان ازدواج کرد. امّا... امّا و زهرمار! مگر هنوز امّایی هم مانده است؟ بله که مانده است!... بگو دیگر جانمان را بالا آوردی!
هنوز ۵ سال از زندگی این دو کبوتر عاشق نگذشته بود که اینبار این «استیو مککوئین» بود که بند را آب داد و با یک مانکن به نام باربارا مینتی (که استیو عکس او را در یک آگهی تجاری دیده بود!) روی هم ریخت! البته در منابع از آوردن این عبارت خودداری کردهاند و چنین نوشتهاند: «استیو با یک مانکن به نام باربارا مینتی، درگیری عاطفی پیدا کرد!» ببینید این خارجیها (البته برخی از داخلیها هم یاد گرفتند. مثل روکش شکلاتی که سعی میکنند روی شعار زن،زندگی و آزادی بزنند!) چقدر قشنگ بلدند روی ?، روکش شکلات بکشند و به خورد ملّت بدهند!
این دفعه، استیو خان رفت به الی بانو گفت: «متاسفم!» و این الی بانو بود که با بغض گفت: «عشق یعنی هیچوقت نخوای بگی که متاسفی!» و استیو هم گویا بدون هیچ بغضی گفته بود: «اولی دوروپ مرده شیری یویوور!»، الی خانم با تعجب گفته بود: «تو را به خدا به یک زبانی حرف بزن که من بفههم چه میگویی!» و استیو هم آن مثل تُرکی را به زبان سلیس آمریکایی، تکرار کرده بود: «مرده بلند شده داره مردهشور رو غسل میده!» و ادامه داده بود که: «برو گمشو بابا! برای من یکی قر و قمیش نیا! فکر کردی زندگی هم فیلم است؟! مثل اینکه یادت رفته خودت هم وقتی شوهر داشتی با من...، زود خودت را جمع کن برویم محضر برای طلاق!»
القصه:
خیلی گول اصطلاحات قشنگ داخل فیلمها، کتابها، صفحات مجازی و واژههای زیبا و ملیح کسانی که تحت فشار هورمونهای جنسی و غیرجنسی و واکنشهای شیمیایی متنوع مغز هستند قرار نگیرید، زندگی واقعی از زمین تا آسمان با این شر و ورها، فرق دارد! گرفتید که؟!
یادداشت مرتبط:
آخرین یادداشتها:
حُسن ختام: به نقل از کتاب «مخمصه» اثر «هارلن کوبن»
نبوغ، یک جور بلا است. من آن را اینگونه میبینم. بعضی آدمها فکر میکنند افراد نابغه، به گونهای دنیا را درک میکنند که ما نمیتوانیم. آنها دنیا را به شکلی که واقعاً هست، میبینند و آن واقعیت، آنقدر ناگوار است که عقلشان را از دست میدهند.